🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_408
ترلان به ساختمون که دور میشد نگاه کرد و در حالی که خودشو سر جاش بالا و پایین میکرد، با عجز و صدای غمگینی دوباره گفت:
- خواهش می کنم نگه دار.
هومن که هر لحظه بیشتر شگفت زده میشد، ماشین رو به کنار خیابون هدایت کرد.
ترلان پر شتاب از ماشین پیاده شد و به هومن که صداش میکرد، توجهی نکرد.
با قدمهای تند به سمت دانشگاه می رفت.
هومن هم با عجله از ماشین پیاده شد و خودش رو به ترلان رسوند که روبروی دانشگاه ایستاده بود و یک جورایی با حسرت و یک عالم ناراحتی به اطرافش نگاه می کرد.
هومن با صدای آهستهای پرسید:
- ترلان اتفاقی افتاده؟؟
ترلان با صدایی پر از بغض، بیحواس گفت:
- اینهمه مسخرم کردی به خاطر نداشتن تحصیلات دانشگاهی، اینجا قرار بود دانشگاه من بشه. من اینجا قبول شده بودم ولی نشد نشد...
ترلان ناگهانی به خودش اومد و متلاطم به هومن که مشکوک بهش خیره شده بود، نگاه کرد.
هومن متفکر پرسید:
- اونوقت چرا نشد؟؟
ترلان که هول شده بود دوباره بی فکر گفت:
- شرایط مالیشو نداشتیم
ولی بلافاصله بعد از این حرف؛ کف دستش رو کوبید روی دهنشو با استیصال به هومن که با
تمسخر و یه لبخند کج نظارهگر گند زدناش بود، نگاه کرد.
هومن با لحن مسخرهای گفت:
- شوخی قشنگی بود خانم حکیم... فرزند حشمت حکیم میلیونر معروف تهران
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝