🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان به ساختمون که دور می‌شد نگاه کرد و در حالی که خودشو سر جاش بالا و پایین می‌کرد، با عجز و صدای غمگینی دوباره گفت: - خواهش می کنم نگه دار. هومن که هر لحظه بیشتر شگفت زده می‌شد، ماشین رو به کنار خیابون هدایت کرد. ترلان پر شتاب از ماشین پیاده شد و به هومن که صداش می‌کرد، توجهی نکرد. با قدم‌های تند به سمت دانشگاه می رفت. هومن هم با عجله از ماشین پیاده شد و خودش رو به ترلان رسوند که روبروی دانشگاه ایستاده بود و یک جورایی با حسرت و یک عالم ناراحتی به اطرافش نگاه می کرد. هومن با صدای آهسته‌ای پرسید: - ترلان اتفاقی افتاده؟؟ ترلان با صدایی پر از بغض، بی‌حواس گفت: - این‌همه مسخرم کردی به خاطر نداشتن تحصیلات دانشگاهی، اینجا قرار بود دانشگاه من بشه. من اینجا قبول شده بودم ولی نشد نشد... ترلان ناگهانی به خودش اومد و متلاطم به هومن که مشکوک بهش خیره شده بود، نگاه کرد. هومن متفکر پرسید: - اونوقت چرا نشد؟؟ ترلان که هول شده بود دوباره بی فکر گفت: - شرایط مالی‌شو نداشتیم ولی بلافاصله بعد از این حرف؛ کف دستش رو کوبید روی دهنشو با استیصال به هومن که با تمسخر و یه لبخند کج نظاره‌گر گند زدناش بود، نگاه کرد. هومن با لحن مسخره‌ای گفت: - شوخی قشنگی بود خانم حکیم... فرزند حشمت حکیم میلیونر معروف تهران ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝