گاهی درمان در دارو نیست پادشاهی به‌علت پُرخوری و پرخوابی، دچار درد شکم شد. هر حکیمی برای معالجه آوردند، سودی بر بیماری او نبخشید و سفتی شکم روان نساخت. طبیبی ادعا کرد گیاهی در بالای کوهی است که اگر پادشاه آن را بخورد، شکم او درمان شود، ولی خاصیت درمانی آن گیاه این است که باید بعد از چیده‌شدن، سریع خورده شود. این شرط سبب آن شد که پادشاه نتواند کسی را بفرستد تا آن گیاه را برای او از کوه بیاورد. تصمیم گرفت در تخت روان، او را بالای کوه برند، ولی کسی حاضر به تضمین این امر برای پادشاه، به‌ علت صخره‌ای‌ بودن کوهستان نشد و پادشاه را یک راه ماند که خود با پای خود، به بالای کوه رود. پادشاهِ سنگین‌وزن، یک روز به‌ سختی کوه‌پیمایی کرد و روز دیگری، راه باقی مانده بود برسد که درد شکم شاه خوب شد و بر بیماری او فرجی حاصل شد، پس به‌ همراه قراول به دربار برگشت. او که گمان می‌کرد طبیب در بالای کوه، کنار آن گیاه منتظر پادشاه است، به‌ ناگاه طبیب را در شهر یافت و پرسید: چرا بالای کوه نرفته بود؟ طبیب گفت: قبله عالم! چنین گیاهی در بالای کوه وجود نداشت؛ درمان درد تو در خوردن دارو نبود، بلکه فقط در حرکت و راه‌رفتن بود و من چنین کردم که تو تکانی به خود دهی و راهی بروی تا درمان شوی. ساعت‌ها اندیشه کردم تا چگونه تو را به درمان مورد نیازت نزدیک کنم و راهی جز این نیافتم. پادشاه بر ذکاوت طبیب، احسنت گفت و او را به دربار خویش در طبابت جای بخشید. 🌷 @ttafakor