📖 متن دلنوشته:
يادم مياد غافل بودم از سر و سرّ روزگار
يه امداد غيبي رسيد صداي پاي خوب يار
صداش ميگفت بجنب پسر راه درست تو اينه
برو به سمتشو ببين يه دوست پاك ديرينه
بايد بري ياد بگيري چطور به آقا ميرسن
چشم دلو وا ميكنن بالاي بالا ميرسن
منظورشو كه فهميدم به ياد آوردم حرفشو
ميگفت برو بزن به راه اما تو راه خسته نشو
از شهرمون راه افتاديم مقصدمون آبعلي بود
يه اردوگاه كوچولو زير يه گنبد كبود
روزاي اولي گذشت با سختيا و كاستيا
اما همين روزاي چند موند آدماي بي ريا
بعد از همون روزا ديديم كه كارمون الهيه
طرح ولايت اسمشه خواستار سر به راهيه
جاي بخور بخواب نبود طرح ولايت بچه ها
مي خواست تلاش و كوشش و كسب رضايت خدا
روزا گذشتن همگي آخر راه چه عالي بود
قلبا پر از مهربوني دل از گناها خالی بود
اين چيزا رو يادم نرفت چشماي خيس و ضجه ها
همينا بودن علت پاكي روح بچه ها
اگه نبردم اسمي از همه ي خدام عزيز
نگيرن از من مشكلي نگيرن اونو به پشيز
استادا همه خوب بودن اين شعر من بشه برات
زحمتاشون از ياد نره سلامتيشون صلوات
بذار كمي گپ بزنيم درباره ي كتابامون
محور برگزاريشون بود همه ي كتابامون
واسه شناخت معرفت بذار يه پيشنهاد بدم
كتاب انديشه ي يك چاره ي كارته يه دم
توي كتاب بعديمون دور و تسلسل محاله
پيروزي دشمنامون همش تو خواب و خياله
مي خواي خودت رو بشناسي مباني ۳ رو بخون
تو راه دين و ولايت آماده كن دل بده خون
راه ولايت فقيه رو خوب به يادت بسپار
بخون هميشه با حواس كتاب انديشه ي چار
روزاي آخره الان ثوابتون خيلي باشه
پايان كار همتون دوره ي تكميلي باشه
🖋 حسام الدین خضری - دانش آموخته طرح ولایت
#دلنوشته
#خاطره
#طرح_ولایت
🆔
@tvelayat_ir