‏یکی از روزهای گرم تابستان کرمان، رفتیم برای چیدن محصولات باغی. شب با برادرم خسته و آفتاب سوخته نماز میخوندیم، خانواده هم از فروش گیلاس و آلبالو و... حرف میزدن، ما هم ناخواسته می‌شنیدیم. نماز که تمام شد دستاش رو برد بالا و گفت: خدایا! این نماز آلبالو گیلاسیِ ما رو قبول کن! "بیاد شهید علی عظیمی" @twiita