‏باباش فرمانده بود.پسر دومش خدای تئاتر بود.حتی بعدازترک تحصیلش واشتغالش(کارگری) برای اجرا دعوتش میکردنداینقدر که اینکاره بود.یه مرکز تلفن بزرگ تو شهرمون بنام باباش ساختنددر حالیکه تو خونشون تلفن ثابت نداشتند.همسر شهید اومده بود بنیاد التماس میکرد یه رو بندازند به پیمانکار تا بلکه ‏پسرش رو بعنوان نگهبان ساختمان بزارند سر همون ساختمون .دلم کباب میشد وقتی با این صحنه ها مواجه میشدم .اونزمان موبایل یه وسیله ی لاکچری بود اما تلفن ثابت تا روستاهای اطراف کشیده شده بود ولی اون خانواده با اینکه توی شهر زندگی میکردند متاسفانه هنوز تلفن ثابت هم نداشتند.شاید هر کس را ‏از زیر تابلوی کاشی کاری شده ی مرکز رد میشد و اسم شهید رو میدید با خودش هزار فکر و خیال میکرد اما حقیقت ماجرا چیز دیگری بود. "سادات" @twiita