می گویند روزی برای سلطان كبكی را آوردند كه یک پا داشت! فروشنده برای فروشش قیمت زیاد می خواست! سلطان حكمت قیمت زیاد كبک را جویا شد. فروشنده گفت: وقتی دام پهن می كنیم برای كبک ها، این كبک را نزدیک دامها رها می كنم! آواز خوش سر می دهد و كبک های دیگر به سراغش می آیند و در این وقت در دام گرفتار می شوند! هر بار كه كبک را برای شكار ببریم، حتما تعدادی زیاد كبک گرفتار دام می شوند! سلطان امر به خریدن كرد و خواستار كبک شد! چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به سلطان، سلطان تیغی بر گردن كبک زد و سرش را جدا كرد! فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی جان كبک را می دید، گفت: ای سلطان این كبک را چرا سر بریدید!؟ سلطان گفت: هر كس ملت و قوم خود را بفروشد، باید سرش جدا شود! "Seyed Mosavi" @twiita