از خاطرات بعد از اتمام دوره آموزشی، هنوز کار تقسیم، شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد. به قیافه ها به دقّت نگاه میکرد و دو سه نفر، از جمله من را انتخاب کرد. ما را عقب یک جیپ سوار کردند و همراه یک استوار رفتیم بیرجند. جلوی یک خانه بزرگ، ماشین ایستاد. استوار رفت زنگ آن خانه را زد و بعد گفت : تو از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی، هر چی بهت گفتند بی چون و چرا گوش میکنی. پیرزنی آمد دم در و استوار به او گفت: این سرباز رو خدمت خانم معرّفی کنید. وقتی رفتم اتاق خانم، گوشه اتاق روی مبل، یک زن با یک آرایش حال بهم زن، در حالی که پاهایش را خیلی طبیعی انداخته بود روی هم؛ دیدم. پا به فرار گذاشتم. زن با عصبانیت داد میزد برگرد بزمجه😨😱 پیرزن گفت: اگه بری میکشنت ها! از خانه زدم بیرون، آدرس پادگان را بلد نبودم ولی هر طوری بود، آن روز پادگان را پیدا کردم. بعداً فهمیدم آن خانه، خانه یک سرهنگ بود. ۱۸ تا توالت تو پادگان داشتیم که در هر نوبت 4 نفر مأمور نظافتشان بودند، بعنوان تنبیه یک هفته تنهایی همه توالتها را تمیز کردم.💦💧 صبح روز هشتم یک سرگرد، آمد و به تمسخر گفت : بچِه دهاتی! سرعقل اومدی یا نه؟ جوابش را ندادم. کفری تر ادامه داد: انگار دوست داری برگردی ویلا؟ خاطر جمع و مطمئن گفتم: این 18 تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافتها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول میکنم؛ ولی تو اون خونه دیگه پا نمی گذارم. https://eitaa.com/umefafgaraei