🔷یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش می‌شد و قارقارقارقار باهاش می‎اومد مدرسه و برمی‌گشت. 🔷یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود، رسید به چراغ قرمز. ترمز زد و ایستاد. 🔷یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد: 🍃 "الله اکبر و الله اکــــبر ..." 📌نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب 🤔. 🍃"اشهد ان لا اله الا الله ..." 🔷هرکی آقا مجید رو نمی‌شناخت غش غش می‌خندید و متلک می‌نداخت و هر کی هم می‌شناخت مات و مبهوت نگاهش می‌کرد که مجید، قاطی کرده چرا ؟! 🔷چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقا مجید؟!! چطور شد یهو؟!! حالتون خوب بود که! 📛 مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت: "مگه متوجه نشدید؟ پشت چراغ قرمز یه بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش می‌کردن. من دیدم تو روز روشن جلو چشم داره میشه. به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت بشه؟!. دیدم این بهترین کاره!... همین!" ☺️ 🔶مجید 15 ساله بود که برادرش مهدی، او را با خودش به جبهه برد. از فعالیت‎های مهدی زیاد شنیده می‏شد اما از مجید نه. هیچ وقت حاضر نشد از او فیلم و مصاحبه‌ای بگیرند. 🔶مجید دلش می‏خواست بی‎نام باشد که همین‎طور هم شد و بعد از 5 سال حضور در جبهه، در سال ۱۳۶۳، به همراه برادرش شهید ، در حال برگشت از کرمانشاه به سوی مقر لشکر ۱۷، مورد تهاجم و کمین گروهک‌های ضدانقلاب قرار گرفتند و هر دو به شهادت رسیدند. https://eitaa.com/umefafgaraei