بِسْم رب المهدى... شبهايى كه قرار بود فردايش به ميدان برود، دلش مى گرفت! نمى دانست چرا...!!! به مسجد مى رفت تا سبك شود... نمازى...استغاثه اى...و رخصتى از شاهِ مردان، پهلوانِ پهلوانان... صداى گريه مى آمد...گريه اى از ته دل! دلش لرزيد! ناله بود و گريه، گريه ى يك پيرزن... آن وقتِ شب...!!! - مادر، چه شده؟!؟ - پسرم فردا با پهلوانِ شهر مسابقه دارد...او همه ى اميد من است...برايش دعا كن! فردا در ميدان، پهلوانِ شهر، شانه اش به خاك رسيد تا دلِ مادرى شاد شود! و از آن روز به بعد، نامِ پهلوان در تاريخ جاودانه ماند... سه شنبه اى ديگر از راه رسید... 🌹رخصت زِ على (ع) خواهم و در گودِ رقابت.. بر خاك زنم نفس، كه بر خاك نَشينَم! اللهم اجعلنا من أنصاره و اعوانه... @uniquran_shz