#UnityCampaign
#خاطرات_عمود۱۴۶
🌸 بچهاش رو روی ویلچر آورده بود!
انگار میخواست بگه کم من با شما زیاد میشه و نقصم با شما جبران!
اما ویلچرش خراب شده بود!
آمدغرفۀ کناری تا تعمیرش کنن.
تو صف بود!
رفتم جلو..سلام کردم..جواب داد..تنش خسته..لبش تشنه
و چشمانش پر از انتظار بود!
گفتم فرزند شماست؟
گفت بله!
پرچمی که روی شونههام بسته بودم، باز کردم و پیچیدم دور بچه!
اشک تو چشمای باباش جمع شده بود.
خانوادش جمع شدن.
ازشون خواستم رو کولهای بزنن، استقبال کردن و همشون کوله بارشونو مزیّن به اسم مولا کردن!
@unity_story