روغن اضافی واکس را با دستمالی گرفت و کفش را جفت شده گذاشت جلویم. پنج تومنی را دادم دستش. _خدابده برکت برایش آرزوی موفقیت کردم و از پله‌های مغازه کناری بالا نرفته بودم که گفت: _این عمو خندان خیلی مرد خوبیه‌ها ازش خرید کن. خودم را چند لحظه جای او می‌گذارم. خیلی از مردم را هم... اگرقرار بود صبح تا ظهر بشینم روی زمین و کفش واکس بزنم، چون زندگی خرج داره و اجاره خونه مونده. بعد مغازه کناریم یک مشت وسیله تزیینی که هیچ آدمی بدون هیچکدامش نمرده را با قیمت اوفف بفروشد. قطعا بجای تبلیغ، زیرلبی ذکر مرفهین بی‌درد می‌گرفتم و با یک نگاه کجکی مردم را بدرقه می‌کردم. تا معلوم باشد زندگی خرج دارد، پول واکس نداریم و آنها خیلی نفهمند. اما خب او داش مشتی تر از این حرف‌ها بود. سوزنم روی حرکاتش گیر کرده بود. وقتی روی نیمکت سنگی نشسته بودم. وقتی هم چراغی‌اش که پسرکی هم سن و سال خودش بود، سری بهش زد و گپی زدند. اما چیزی که باعث شد پنج دقیقه اسنپ را منتظر نگه دارم و پی توقف اضافه را به جان بخرم اتفاق دیگری بود. پیرمردی،سیه رو که موهای سفیدش را زیر کلاه بافتنی قایم کرده بود. با گونی روی دوشش پرسه‌ای زد. نمی‌دانم انبان نان خشک بود یا یک مشت ظرف پلاستیکی؟ حرفی زد. چرخی زد. کنجکاو شدم که نکند پدرش باشد. نبود. چیزی شبیه هم‌چراغی. بهتر است بگویم ریسه‌ای که سراسر خیابان را گز می‌کرد تا گونی‌اش پر و پرتر شود. دست پسرک دراز شد. از دور هم قابل شناسایی بود. یک پنج تومنی تا خورده را به طرف پیر مرد گرفته بود. @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh