مواسات در مرام شهدا - ۱۱
*شهید حسن باقری*
حسن كلاس هشتم بود. سال چهل و هشت، چهل و نه. فاميل دورشان باچند تا بچهی قد و نيمقد از عراق آواره شده بود. هيچی نداشتند؛ نهجایی، نه پولی. هفت هشت ماه پیِ صندوقدار مسجد لُرزاده شده بود. میگفت «بابا يه وام بدين به اين بندهی خدا. هيچی نداره. لااقل يه سرپناهی پيدا كنه. گناه داره.»
حاجي هم میگفت «پسر جون! وام میخواهی، بايد يه مقدار پول بذاری صندوق. همين.»
آنقدر گفت تا فاميل پول گذاشتند صندوق تا يكی خانهدار شد.
کتاب یادگاران جلد ۴؛ خاطره شماره ۳
#شبکه_ملی_وارثون
@varesoon_com