‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ یک هفته‌ است داره می‌گذره؛ ولی مهدیار زنگ نزده‌ هنوز! هر روز میرم سپاه ولی اون‌ها هم خبری ندارن بعد از خوندن نماز مغربم، یه دلشوره خاصی افتاده به دلم! ولی فکر کنم بخاطر بچه هست. میرم پای دفتر دلنوشته‌هام؛ امشب فقط یک چیز نوشتم تو دفترم.. "مهدیارم" (: "قرار بود باهم بریم راهیان‌نور امسال؟!" "قولت یادت نره...!"💔 میرم رو تختم، یه نگاهی به جای خالیش رو تخت می‌کنم اشکم خودبه‌خود گونه‌هام رو خیس کرد.. از یک طرف دلم تنگ شده براش؛ از یک طرف هم خوشحالم که برای اعتقاداتش می‌جنگه (: ‌ ــ مهدیار اومد با همون لباس خاکیش با همون لبخند همیشگیش *-* شاخه گلی داد دستم با همون صدایی که من براش جون میدم مهدیار: "سر همه‌ی قول‌هام هستم" ــ ‌ از خواب پریدم،رو تخت نشستم؛ این دیگه چه خوابی بود..! دلم داره شور میزنه،سردرد داشتم عقلم می‌گفت "شاید شهید شده" ولی دلم می‌گفت "نــــــه،همش یه خواب بود" گوشیم زنگ خورد؛ "این وقت شب کیه یعنی؟!" اسم ناری رو گوشیم افتاده _الو سلام آجی! ناری: -هدیه فقط بگوووو مهدیار مدافع‌حرم نیست..! _چیزی شده؟! -جواب من رو بده..؟! -الان مهدیار کجاااااست؟!! _رفته سوریه..! صدای گریه‌اَش بلند شد _نارنج بگووو چیشده..؟! _نارنج تورووخدااا!! -دارم میام خونتون، تو بزن شبکه خبر.. رفتم پای تلوزیون، می‌ترسیدم بزنم شبکه خبر خدا خدا می‌کردم اتفاقی نیفتاده باشه! قلبم داشت هزارتا میزد زدم شبکه خبر؛ مجری: -در ساعتی پیش... عملیات مدافعان حرم در حلب سوریه به کَرَمِ حضرت‌زینب(سلام‌الله‌علیها) به پیروزی رسید -در این عملیات سه‌تا از رزمندگان به فیض شهادت رسیدند.. ‌ "شهیدعلی محمدی" "شهیدرضالقایی‌خواه" "شهیدمهدیارفرخی" ‌ با گفتن اسم مهدیار دیگه هیچی نفهمیدم{💔} فقط احساس کردم پاهام دیگه جون نداره جلوی تلوزیون زانو زدم، فقط به عکس مهدیار توی تلوزیون خیره شدم.. لبخند همیشگیش باعث لبخندم شد (: "من نباید کم بیارم شوهرم رو فدای حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) کردم باید افتخار کنم" بلند شدم وضو گرفتم رفتم دورکعت نماز شُکر خوندم.. آرامشی که باید به‌ دست می‌آوردم رو آوردم ‌ نویسنده: