‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ پاسدارها که از خونه رفتن بیرون؛ من هم کیفم رو برداشتم که با آقاعلی برم.. کلید در رو انداختم تا قفل کنم ولی یه چیزی یادم افتاد و دوباره در رو باز کردم و رفتم داخل از کمد جواب آزمایش بارداریم رو برداشتم آخه باید به مهدیار نشون می‌دادم.. از خونه اومدم بیرون؛ با نارنج و فاطمه عقب ماشین سوار شدیم.. ماشین حرکت کرد، برگه آزمایش رو درآوردم و نگاهش کردم.. "تو هم فرزند شهید شدی می‌دونستی؟!" "من هم همسرشهید!" در لحظه دلم گرفت{💔} ماشین متوقف شد، به اطرافم نگاه کردم،ایستگاه قطار بود آقاعلی برگشت سمتون و گفت: -توقع نداشتین نصف روز تو راه باشیم؟! بدون هیچ حرفی پیاده شدیم؛ آقاعلی رفت کارهامون رو انجام داد بنده‌خدا خیلی زحمت می‌کشید بعد از چنددقیقه شماره چند تا کوپه رو دادن.. من و فاطمه و ناری تو یک کوپه و آقاعلی‌ هم کوپه‌ جداگانه رفتیم سوار قطار شدم، رو به سمت نارنج گفتم: _ناری خودت کوپه رو پیدا میکنی؟! ناری بدون هیچ حرفی رفت سمت کوپه‌ای و گفت: -ایناهاش..! رفتیم داخل کوپه،نشستم کنار پنجره: _فاطمه و نارنج..! شما دیشب نخوابیدید برید استراحت کنید بچه‌ها هم تخت کوپه رو بیرون آوردن فاطمه بالا دراز کشید و نارنج کنار من تا چشمشون رو گذاشتن رو هم خوابشون برد "چقدر خسته بودن" گوشی رو درآوردم هنوز آنتن بود رفتم داخل اینترنت تو تمام فضای‌مجازی پخش شده بود: "سه شهید دیگر"{🌹} که یکی از شهداء مهدیار من بود، گوشی رو خاموش کردم و به بیرون از پنجره خیره شدم و قطار سرعتش بیشتر و بیشتر میشد هیچ‌وقت تا حالا یکی از بستگان خیلی نزدیکم فوت نکرده بود تا درد بکشم! ولی الان... //: "مردی که تمام زندگیم بود" "مردی که نفسم به نفسش بند بود" "دیگه نفس نمیکشه!"{💔} یاد خاطرات افتادم خاطراتی که بهم می‌گفت.. "اگه شهید بشم!" "اگه شهید بشم!" "دیدی آخر شهید شدی؟!" گونه‌هام خیس شد سریع پاک کردم کسی نباید اشک من رو ببینه (: این اشک‌ها به خاطر فداکردن مرد زندگیم نیست! به خاطر دلتنگی خودم هست تازه افتخارم می‌کنم که نزدیکترین شخص به من؛ کسی که بچه‌اَش درون وجودم هست "شهید شده" "مهدیار! به خودم قول دادم جلوی جمع و دوربین گریه نکنم؛خودت هوام رو داشته باش" ساعت‌ داره می‌گذره سرعت قطار کمتر و کمتر میشه نارنج و فاطمه رو بیدار کردم.. آقاعلی‌ اومد پشت کوپه: -آماده بشید تا پیاده بشیم..! ‌ نویسنده: