جمعه؛
گاهی شبیهِ دفترچهی خاطراتیست که هر بار، گوشهای لم میدهی و ورقش میزنی.
و چه میچسبد مرورِ خاطراتِ کودکی و آخرِ هفتههایی که در سهل انگاریِ کودکانه گذشت!
کودکیهایی که در هوایِ نابِ خانهی پدری سپری شد،
و شیطنتهایی که در دلِ کوچههایِ خاکی و پر از خاطره، جا ماند.
جمعه دلگیر نیست!
باید به روزهایِ خوبِ رسیده و نرسیده فکر کرد،
باید خاطراتِ شیرینِ گذشته را ورق زد.
جمعه بایدرفت خانه پدری ،بایدبه شمعدانی های روی حوض آب داد
شیشه های ترشی کنارحیاط را
بوکشید
جمعه بایدبری دیدن پدرومادرت
دستشان راببوسی
بی بهانه درآغوش بگیریشان
بی بهانه ببویی شان...
باید ساده گرفت،
باید بیخیال بود...