من مهربانم تک دختـر اربابِ روستـا.. وقتی 13ساله بودم، تاجری که برای خرید و فروش برنج به روستا و پدرم میومد، به بهانۀ سوالاتی منو به ته باغ کشوند. با نزدیک شدنش و بستن دهانم دیگه چیزی نفهمیدم... وقتی به اومدم که پر از زخم و درد بودم. ارباب به همه گفت که به طمع دزد به دخترش زده، کلفت نوکرا هم از ترسِ خشمِ ارباب چیزی نگفتند... ولی با بالا اومدن شکمم و مکررم، اهالی روستا متوجه شدن که چه به سرم اومده و این چیزی نبود که بشه قایمش کرد. یه سیزده ساله و حامله...😱💔 من که دلم براش خیلی سوخت🤯 https://eitaa.com/joinchat/3826450563Ce13ddad450 🔴‌ ادامه‌شو اینجا بخون😔👆 بنـر پارت واقعی رمان هست، کپی ممنوع✔️