خواهر خانومم نفس هر موقع هر جایی میرفتیم همیشه لباسهای شیک میپوشیدو همیشه مرتب منظم بود و ابهت عجیبی توو فامیل داشت.یه شب مثل همیشه خونه پدر خانومم دور هم جمع بودیم و بگو بخند داشتیم.یه مرتبه یه پیامک اومد از طرف نفس«آقا آراد فردا صبح ساعت هشت میتونی بیای خونه ما؟»
چشمام گرد شده بود،آدمی که به هیچ کس مَحل نمیزاشت میگه فردا بیا خونه ما،گفتم کاری چیزی دارید؟
گفت تو به اینکارا کاری نداشته باش بگو میای یا نه!گفتم چون که شما میگید باشه چشم میام.
صبح راس ساعت هشت تا وارد آپارتمان شدم دیدم نفس خانوم مثل همیشه شیک و مرتب دم در خونه منتظر ایستاده،تا وارد خونشون شدم در رو محکم بست و گفت...😱🔥😳👇
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
♨️سرگذشت دردناک زندگیمو بخون👆❤️🩹