: دختری پرورشگاهی بودم سرشناس ترین فرد شهر من رو به فرزندی قبول کرد پسرشون هرشب میومد بالای سرم و نگاهم می‌کرد تا زمانی که شدم 15ساله و هرروز با درد بدی از خواب بیدار میشدم... یه شب تصمیم گرفتم به پدرش بگم نیمه ای شب بهم سر بزنه چون میترسم.... تا اینکه راز بزرگی برملا شد.... https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df