-سلام. خانمی کجایی؟ -با فرانکم. چطور؟ -باید ببینمت. کار بیخ پیدا کرده. فرحناز دم در ماشین ایستاد و با تعجب پرسید: «چی شده؟» مهرداد گفت: «با اونی که قرار بود حرف بزنم و واسم خبر بیاره، یکی دو هفته پیش حرف زدم. الان زنگ زد و گفت درسته. پرونده تشکیل شده و قاضی تحقیق داره روش کار میکنه.» فرحناز همین طور که گوشی دستش بود، دست چپش را مشت کرد و به آرامی به ماشین کوبید و زیر لب«لعنتی» گفت. مهرداد ادامه داد: «الان با علیپور جلسه دارم. صبح بهم گفت که راه حلش پیدا کرده و خرج داره. گفت پنجاه میلیارد خرج داره تا دو سه تا قاضی رو ببینه و سفارش کنن که پرونده بسته بشه.» فرحناز گفت: «خوشبین نیستم. الان میخواد بیاد چی بگه؟» مهرداد: «قراره بیاد بیشتر حرف بزنیم.» فرحناز: «بگو حاضرم دو برابر ... ینی صد میلیارد بدم و پرونده الکی مختومه نشه. نتیجه اش یه چیز دیگه بشه.» مهرداد: «ینی چی؟» فرحناز: «بگو خودش گردن بگیره. بگو جوری بچینه که خیانت به تو محسوب بشه و مسئولیتش متوجه خودش بشه.» مهرداد: «میفهمی چی داری میگی؟» فرحناز: «آره. این علیپور همونه که تویِ یه دعوای حقوقی، وکیلِ طرفِ مقابلِ شریکت بود. شریکت دو برابر خریدش و علیپور هم وسط جلسه دادرسی به موکل خودش رحم نکرد. تو هم همون راهو برو. بگو دو برابر ... به جای این که به قاضی یا منشی یا کسی دیگه رشوه بدم، به خودت شیرینی میدم به شرطی که مسیر پرونده بیاد به طرفی که من میگم!» مهرداد که هنگ کرده بود گفت: «ببینم چی میگه. باشه. نگفتی کجایی؟» فرحناز: «شام میرم خونه مامانم. تو هم بیا اونجا. میبینمت و حرف میزنیم.» خداحافظی کردند. فرحناز سوار ماشین شد. با فرانک به آدرسی رفتند که آن خانم به آنها داده بود. یک ساعت طول کشید تا آن آدرس را در یکی از محله های جنوبی و مذهبی شیراز پیدا کردند. ساعت حدودا دو و نیم بعدازظهر بود. رسیدند به در«خانه امید» جایی که یک درِ بزرگ، بین دو تا درخت سبز و بزرگ بود که فضای دل انگیزی به آن محل داده بود. فرانک زنگ در را زد. اما زنگ در خراب بود. چند بار محکم در زدند اما کسی در را باز نکرد. پیرزن چادری که از آنجا رد میشد و سبد نانی را با خود داشت، رو به آن دو نفر کرد و با لهجه شیرازی گفت: «زنگشون خرابه. (اشاره به کوچه بغلی کرد) اَ ای کوچو برین تو. اولین در!» فرحناز گفت: «خیلی ممنون حاج خانم. خیلی لطف کردین.» سپس رو به فرانک کرد و گفت: «استرس دارم. نمیدونم چرا. یه جوری ام.» فرانک گفت: «چرا قربونت برم؟ اصلا استرس نداشته باش! میریم و فوقش جواب رد میدن و برمیگردیم.» همان لحظه، با شنیدن یک صدای بوق بلند، فرحناز و فرانک از جا کنده شدند. یک نفر با ماشین پرایدش سر از شیشه ماشینش درآورد و گفت: «خانم جلویِ پل پارک کردی. مگه نمیبینی! درسته شاسی بلند داری... درسته اینجا به کلاس شماها نمیخوره... دیگه دلیل نمیشه ماشینتو تو یقه‌مون پارک کنی...» فرانک هول شد و برای بستن دهان آن پرایدیِ بی اعصاب، رفت تا ماشینش را جابجا کند. فرحناز اما منتظرش نایستاد و یواش یواش حرکت کرد و به طرف کوچه و دری رفت که آن حاج خانم گفته بود. قدم به قدم که جلوتر میرفت، صدای بازی بچه ها پررنگ و پررنگ تر میشد. صدای بازی بچه ها که از پشت دیوار خانه امید می آمد، مثل آبی بود که جان و دلِ تشنه‌ی فرحناز را سیراب میکرد. تا این که به در نیمه باز مرکز خانه امید رسید. به آرامی در را هل داد و باز کرد. در باز کردن همانا و روبرو شدن با صحنه چشم نوازِ بازی پسران و دختر بچه های پنج شش ساله هم همانا. اصلا بی اختیار لبخندی به لبانِ فرحناز و اشکی به گوشه چشمش آمد که تا آن روز تجربه آن حس قشنگ را نداشت. حسی که بخاطر دیدن دویدن و شوخی و خنده و سر و صدای سی چهل نفر بچه در آن فضا به فرحناز دست داده بود. @Mohamadrezahadadpour چند ثانیه بعد، تا به خودش آمد، وسط آن حیاط ایستاده بود و به بچه ها نگاه میکرد. بچه ها هم انگار نه انگار. به بازی خودشان مشغول بودند. همان لحظه فرانک از راه رسید. -ببخشید دیر شد. جای پارک پیدا نمیشد. بریم داخل... بریم ببینیم مدیرش کیه! ادامه👇