من معتادم ساعتی از روزم رو به تَخیّل بگذرونم. حتی وقتی که از خستگی تو آسانسور خوابم میبره و با صدای اون خانومه که میگه "به طبقه‌ی فلانُم خوش‌ آمدید" چشمام و باز می‌کنم. حتی اون موقع تو ذهنم دارم آسِمون به ریسمون میبافم و تو دنیای امنم زندگی می‌کنم. نه اینکه آدم خیال‌بافی باشم واسه پشت گوش انداختن آرزوهام، نه اصلا. فقط واسه اینکه کمی از افکار پوسیده‌ بعضی انسان ها دور بشم. این کار بهم حس آرامش میده. بعضی اوقات که حوصله‌م به جوش میاد و اعصابم بخار میشه با یه کلیک ساده تو مغزم میرم به یه کتاب خونه‌ی بزرگ تو شهر آبیِ‌مات، همینطور که شجریان داره با صداش روحم و جلا میده یه کتاب جدیدی میگیرم و پشت میدم به صندلیِ شیشه‌ای و چهارزانو میشینم روش. دمنوش وَلیکم و سر میکشم. ولی در عین حال جسمم رو به روی تو نشسته و داره به خزعبلاتی که میبافی گوش میده. با یه لبخندیم تو دلش برات میخونه، آخر الامر به هر حال سحر خواهد شد. خلاصه این ویژگی مغزتون رو فعال کنید، خیلی جاها به کمکتون میاد.