پرده اول: آرایشگرِ دختر فرعون بودن هرچند منصب بالابلندی نبود اما به هر حال آرزوی خیلی ها بود. همسر حزقیل سکان سرخ آب سفید آب دختر فرعون را بدست گرفته بود. در خفا به خدای موسی ایمان آورد و سرِ فرمونِ زندگی اش را به سمت تقیه مایل کرده بود. ثمره‌ی زندگی‌اش با حزقیل چهار فرزند بود که آخرینش هنوز زبانش برای بابا گفتن نمی‌چرخید و قوت غالبش شیره‌ی جانِ مادر بود. صیانه همچنان که شانه به موهای دخترفرعون میکشید تا سبک شینیون های امروزی را رویش اجرا کند، شانه از دستش شُل شد و افتاد. طبق عادت زبانش به گفتن بسم الله‌ی گرد شد و انگشتان شاه‌دخت قلاب دستش. گفت: منظور از خدا پدرم فرعون بود؟ صیانه گفت: نه، بلکه منظورم پروردگار خودم، پروردگار تو و پروردگار پدرت بود. شاه‌دخت اخمی کرد و گفت: به سزای عملت خواهی رسید، حرف هایت از گوش های پدرم دور نخواهد ماند. صیانه با صلابت گفت باکی نیست! خبر به گوش فرعون رسید و آرایشگر و فرزندانش را طلبید و به او گفت: پروردگار تو کیست؟ صیانه بدون لرزشی در‌صدا گفت: پروردگار من و تو خداست! فرعون دستور داد تنوری را که از مس ساخته بودند را، پر از آتش کنند تا او و فرزندانش را در آن تنور بسوزانند. صیانه از فرعون درخواست کرد تا استخوان های او و فرزندانش را در یک جا دفن کنند. فرعون لب گشود و گفت: چون بر گردن ما حق داری، این کار را انجام می‌دهم. پرده دوم: فرعون برای اینکه صیانه اعتراف به خدا بودنش کند دستور داد تک تک فرزندانش را به درون آتش بی‌اندازند. فرزند اول، فرزند دوم و فرزند سوم. نوبت به کودک شیرخواره رسید، حال دیگر حتی سربازانِ فرعونِ ظالم نیز اشک روانه‌ی صورتشان شده بود. حس مادرانه‌ی صانه داغ کرده بود. درکِ جان دادن چهار فرزند بلافاصله برایش عجیب سنگین بود. به ذهنش خطور کرد که اعتراف کنم و جانِ طفلکم را نجات دهم! جدال احساس و منطق با شنیدن صدای کودک خاموش شد. کودک زبان باز کرد و گفت: «اصبری یا امّاه! انّک علی الحقّ؛ مادرم صبر کن تو بر حق هستی.» آنگاه او و مادرش را هم به تنور آتش انداختند. حضرت محمد‌ .ص. تعریف می‌کنند در شب معراج بویِ بسیار خوشی رو استشمام کردم و از برادرم جبرئیل جویای دلیلش شدم، ایشان فرمودند این بویِ خوش، بوِی خاکستر آرایشگر دختر فرعون و چهار فرزندش است. صیانعه و فرزندانش از رجعت کنندگان هستند. پرده سوم: آسیه همسر فرعون از بانو های محترم بنی‌اسرائیل بود. او هم تقیه در پیش گرفته بود. فرعون نزد او آمد و ماجرای شهادت آرایشگر و فرزندانش را به او خبر داد. آسیه گفت: اُف بر تو‌ ای فرعون! چه چیز باعث شده که این گونه گستاخی کنی؟ فرعون گفت: گویا تو نیز مانند آن آرایشگر دیوانه شده‌ای؟! آسیه که دیگر پنهان کردن را جایز نمیدانست، گفت نه! دیوانه نشدم! بلکه به خداوند ایمان دارم. خون در چشمان فرعون میجوشید و قُل قُل می‌کرد. مادر آسیه را نزد خویش طلبید، دندان به هم سایید و گفت: دخترت دیوانه شده! سعی کن سر عقلش بیاوری وگرنه قسم میخورم او را بکشم! آسیه به سخنان بیهوده‌ی مادرش دل نداد و به سخنانش پافشاری کرد. فرعون فرمان داد دست‌ها و پاهای آسیه را به چهارمیخی که در زمین نصب کرده اند ببندند. او را در برابر تابش سوزان خورشید نهادند، سنگ بسیار بزرگی را روی سینه‌اش گذاشتند. او نیمه‌نیمه نفس می‌کشید و در زیر شکنجه بسیار سختی قرار داشت. پرده‌ چهارم: موسی‌ .ع. از کنارش عبور کرد. آسیه با حرکت انگشتان از او مدد خواست. موسی .ع. برایش دعا کرد و به برکت او درد از بدنش جدا شد. آسیه پس از فهم و درک این نعمت زبان از کام بیرون انداخت و گفت: خدایا! خانه‌ای در بهشت برایم فراهم ساز. خداوند همان دم روح او را به بهشت برد و به او وحی کرد: سرت را بلند کن، او سرش را بلند کرد و قصر خود را در بهشت که از مروارید ساخته شده بود، مشاهده کرد و از خوشحالی لبانش به خنده کش آمد. فرعون به حاضران گفت: جنون این زن را ببینید در زیرفشار چنین شکنجه سختی می‌خندد!! به این ترتیب این بانوی مقاوم و مهربان، به شهادت رسید.