ایران به انگلیس در فوتبال باخت، بد هم باخت؛ آن شب غم و شادی معلوم میکرد چه کسی واقعاً ایرانی مانده است. ایرانیان واقعی غمگین بودند و فارسیزبانان مدعی ایران هم از پیروزی اجنبی شادی میکردند و تیم ملی یک کشور را اجنبی میخواندند. کسی هم که بغض داشت، شاید بی انتقاد به وضعیت کشور نبود، اما معرکه جنگ و استقلال و ملیگرایی را میشناخت، باور داشت که «وطن هتل نیست که وقتی خدماتش خوب نبود، آن را ترک کنند.»
موقعیتهایی پیش میآید که انسان به معرکه راستیآزمایی شعارهایش میرسد، به اینکه چقدر پای حرفهایی که میزده، پای ادعاهایی که میکرده، پای مواضعی که در کلام داشته، در عمل میایستد. فصل آشوب و سیاست از همان هنگامهها برای اثبات ادعای وطندوستی است.
عمری آنها ملی گرا بودند؛ از کورش میگفتند؛ آیینهای ملی را پررنگتر میگرفتند؛ پای هفتسینشان قرآن نمیگذاشتند؛ یلدا و چهارشنبه سوری را برای خودشان که ایران دوست هستند، مصادره میکردند؛ یک دوقطبی کاذب میان ایران و اسلام ساخته بودند و مؤمنان به آخرین دین الهی را متهم به عبور از ایران میکردند؛ نژادپرستانه مسلمانها را تحقیر میکردند و خود را قومی برتر میدانستند؛ بارها مخالفان خود را متهم به فروش ایران کردند و «ما آریایی هستیم، عرب نمیپرستیم»، «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران» و ... و در وقت معرکه، آنها کنار ایران نماندند. همه چیز فقط حرف بود.
۲۷ دی ماه ۹۸، دو هفته از ترور سردار قاسم سلیمانی گذشته بود که رهبر انقلاب در خطبههای نماز جمعه تهران فرمودند: «آن فریبخوردگانی که یک روزی فریاد زدند "نه غزه، نه لبنان"، آنها نه فقط جانشان را فدای ایران نکردند، حتی حاضر نشدند راحتی خودشان و منافع خودشان را هم در راه کشور فدا کنند؛ آن کسی که جانش را فدای ایران کرد، باز همین شهید سلیمانیها بودند...»
آقایمان درست میگفت، شعار «جانم فدای ایران» را آنها مقابل جنگیدن سلیمانی و سربازانش در سوریه و عراق و موضع حمایتی ایران نسبت به لبنان و غزه و فلسطین و محور مقاومت علم کرده بودند و باز مدعی ایران شدند، اما جنگ که هیچ، به مطالبات سیاسیشان که رسید، برای تحریم این ملت و تحریم فوتبال و بلکه همه ورزش ایران، کنار سعودیهای فارسی زبان اینترنشنال ایستادند و تیم ملی فوتبال این ملت را حکومتی نامیدند و در اوج ناباوری، با هر گل انگلیس به ایران، خائنانه شادی کردند! آنهایی که برای یک فوتبال کنار این میهن نایستادند، جلوی بمب و موشک بیگانه، سینه سپر خواهند کرد؟
نه جدایی کردستان و آذربایجان و بلوچستان و خوزستان از ایران آزارشان میدهد، نه وقتی عملیات تروریستی علیه این ملت میشود، موضع میگیرند، نه ابایی دارند از تحریم و حمله نظامی علیه ایران حمایت کنند، نه خونی برای حفظ میهن دادهاند و نه حتی در واقع امر سنتهای ایرانی بودن را حفظ کردهاند، نه آویزان شدن از دامن اجنبی و پناه بردن به بیگانه را ننگ میدانند، اما شعار ملیگرایی میدهند.
هالووین و کریسمس و همه آداب غربی در کنار ادعاهای وطندوستی، چارچوب غربزدگی این جماعت را نشان میدهد. اگر هم دم از کورش میزنند، چون رسانههای فارسی زبان غربی، این جماعت را اینگونه تربیت کردهاند که مقابل اسلام، پرچم ایران را بالا ببرند؛ اما در عمل ملیگراترین انسانها که جانشان را هم برای حفظ این سرزمین به میدان آوردند، همین حامیان جمهوری اسلامی بودند، کسانی که نه در حرف، بلکه در عمل، نه فقط حامی جمهوری اسلامی بلکه حامی «جمهوری اسلامی ایران» هستند. کسانی که خوب یاد گرفتهاند اگر ماموطن نان هم نداشت، به حیاط سفارتخانهای که عامل قحطی است، حقیرانه پناه نبرند.
شیخ فضلالله نوری آخوند بود، اما آن استقلال و ملیگرایی او را چه کسی داشت که حتی برای مشروطهخواهی هم معتقد بود «مشروطهای که از دیگ پلوی سفارت انگلیس سر بیرون بیاورد، به درد ما ایرانیها نمیخورد.» منزلش محاصره بود و یقین داشت به زودی جانش را باید بدهد و برود، با این حال پیشنهاد دولت خارجی را برای پناهندگی به سفارت نپذیرفت. حتی برایش پرچم خارجی آوردند که بر سر در خانه بزند و امانی برایش باشد، باز هم نپذیرفت و سرافرازانه معتقد بود «اسلام زیر بیرق کفر نمیرود. آیا رواست که من پس از هفتاد سال که محاسنم را برای اسلام سفید کردهام حالا بیایم بروم زیر بیرق کفر؟»
جلال آلاحمد در کتاب خدمت و خیانت روشنفکران مینویسد: «من نعش آن بزرگوار را بر سر دار همچون پرچمی میدانم که به علامت استیلای غربزدگی پس از ۲۰۰ سال کشمکش بر بام سرای این مملکت افراشته شد.» آن مرحوم اگر زنده بود و انگلیسپرستی براندازان و خوشحالی از باخت ایران و پرچمهای تجزیهطلبی در تجمعات اینان و دست دوستی به دشمنان خارجی دادن را میدید، پرچم غربزدگی را از دست اعدامکنندگان شیخ شهید میگرفت و به دست این جماعت میسپرد.
فوتبال را شاید خیلیها نشناسند یا دنبال