به خودم اومدم دیدم دارم همه چی رو میگم اونم گوش میداد گفت گذشته شما گذشته مثل من . باید از این به بعد زندگی کنیم . من میخوام اگر موافقید اول خدمت پدرتون برسم . گفتم باشه من با بابام حرف میزنم گفت نتیجه رو بهم بگو فقط یه چیزی گفتم چی ؟ گفت من صبرم کمه نمیتونم منتظر بمونم همین امشب حرف بزن اجازه بگیر بیام پدرت رو ببینم . گفتم باشه خدافظی کرد و قطع کرد. رفتم تو آشپزخونه جریان رو به مامانم گفتم و تعریف کردم مامانم خیلی خوشحال شد و گفت با بابا حرف میزنم و بهت میگم. خلاصه قرارشد علی بره محل کار بابام و با هم حرف بزنن .بابام شب اومد خونه و من و مامانم منتظرش که ببینیم نتیجه چی شد. بابام گفت ظاهرا مرد موجه و خوبیه همه چی رو برام تعریف کرد آدرس پدر خانم سابقش رو داد برم تحقیقات تا علت طلاقش رو بفهمم. یه هفته گذشت تواین مدت بابابم رفته بود و طی تحقیقات پدر خانمش خیلی علی رو تعریف کرده بود و گفته بود مشکل از طرف دختر من بود .و همه حرفهای علی درست بود ازمحل زندگیشون هم تحقیق کرده بود و خیلی تعریفشون کرده بودن بابام باهام حرف زد گفت اگر دخترش رو و گذشتش رو میپذیری من تأییدش میکنم . تواین یه هفته علی همش زنگ میزد و از من جواب میخواست. رفتم اتاقم و بهش زنگ زدم گوشی رو برداشت گفت به به خانم خانما، چه عجب یه بارم شما تماس گرفتی خندیدم و گفتم بالاخره از الک تحقیقات بابام بسلامت گذشتی . گفت واقعا راست میگی خندیدو گفت خیلی خبر خوبی بود حالا کی با خانواده خدمتتون برسیم گفتم نمیدونم گفت هنوز دو دلی؟ بازم گفتم نمیدونم گفت پس حالا که این جوره فردا میام دنبالت شام میریم بیرون حرفای آخرمون رو بزنیم قبول نمیکردم گفت همینی که گفتم رو حرف مدیرت حرف نزن خدافظی کرد و قطع کرد . فردا شب رفتیم یه رستوران خیلی شیک وخیلی خوش گذشت همش از علاقش بهم گفت و اینکه خیلی دوسم داره و... بالاخره بله رو ازم گرفت . از رستوران اومدیم تو ماشین گفت خوب الان پیش خودت زنگ میزنم به مامانم . شماره گرفت گذاشت رو پخش گفت سلام حاج خانم خوبی؟مادرش گفت آره علی جان خوبم .گفت حاج خانم میخوام برات عروس بیارم آماده باشید برای آخر هفته خواستگاری، مادرش کلی ذوق کرد و خوشحال شد و زد زیر گریه . مثل اینکه از من به مادرپدرش گفته بود مامانش پرسید مریم خانم جواب بله داد؟گفت آره حاج خانم جونمو به لبم رسوند تا بله رو بده خندید و به من نگاهی انداخت منم خندیدم مامانش خداروشکر گفت و رفت به حاج آقا بگه. علی منو رسوند و گفت مریم خانم فقط میمونه یه چیزی ،گفتم چی؟ گفت تا آخر هفته که حاج خانم با مادرتون قرار خواستگاری رو میزارن من میخوام فردا شب هم من و تو و دخترم( آیدا ) بریم شام بیرون میخوام دخترمو ببینی. نگاش کردم و چیزی نگفتم ،سریع گفت نگران نباش دختر آروم و خوبیه زیر دست خواهرم که زنی صبور و عاقلی هست بزرگ شده خواهرم فرهنگی بازنشسته هست. فردا با آیدا میام دنبالت گفتم باشه. فردا با آیدا اومدن . 🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @mahi_882 🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃