خاطراتی از جستجوگر نــ✨ــور شـهیـد تفـحص 🍃🌹 شـهید مجـید پازوکی 🌹🍃 🍃✨ 🍃🌺...دست مجروحش بیشتر وقتش تفحص بود. توی خانه نمی دیدمش. به من و بچه ها احساس دین می کرد. از دو کوهه که با خانه تماس می گرفت . به علی و مجتبی سفارش می کرد” مادرتان را اذیت نکنید” زود به زود بهمان سر می زد. ۱۵ ساعت با قطار می کوبید می آمد تهران. با بچه ها بازی می کرد، می بردشان گردش، با همان دست مجروحش. هر چه می خواستیم و لازم بود برای خانه تهیه می کرد. دوباره بر می گشت منطقه. 🍃🌺....بیمارستان پسرش علی توی بیمارستان بستری شده بود. اصرار داشت شب ها خودش بالای سرش باشد. عصرها که از سر کار بر می گشت می رفت بیمارستان تا صبح. سی شب تمام کارش همین بود. 🍃🌺....مدارک شناسایی شهید باید با کارت و پلاک پیدا می شد. مجبورمان می کرد کامل در آوردیمش ، همه استخوان هایش را. تمام لوازم شخصی ای که همراهش بودرا می گذاشت کنارش. ساعت ها خاک را الک می کردیم تا پلاکش پیدا شود. می گفت” به آرام کردن دل مادرش می ارزد ، بگردید.” خودش هم پا به پای ما می گشت. پیدا که می شد سریع کروکی اش را می کشید. بعد می افتاد زمین. سرش را می گذاشت روی خاک و بلند بلند گریه می کرد. خدایا شکرت. 🍃🌺....حرم حضرت زینب سلام الله علیها سوریه زیاد می رفتم. آخرین بار که مجید را دیدم یک کاغذ داد دستم. گذاشته بود توی پاکت و چسب زده بود. گفت” بنداز توی حرم زینب سلام الله علیها. خیلی سفارش کن. حاجت بزرگی دارم.” وقتی برگشتم خبر شهادتش را دادند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹