داستان جزیره * زاهره ۱ * محدث نوری در حکایت سوم کتاب جنةالمأوی داستانی را نقل می‌کند که به داستان* جزیره‌ خضرا *معروف می‌شود و آن این است که: ««سعید بن احمد می‌گوید: در خانه من در محله‌ ظفریه در مدینةالسلام در هجدهم شعبان سال 544 ق، خطیرالدین برای من حکایت کرد که استادم، ابن ابی‌القاسم عثمان بن عبدالباقی بن احمد الدمشقی در هفدهم جمادی الأخری سال 543 ق گفت: استادم کمال‌الدین احمد بن محمد بن یحیی الانباری در خانه‌ خود در مدینة السلام در شب دهم رمضان سال 543 ق چنین نقل کرد: در ماه رمضان سال 543 ق،‌ نزد وزیر، عون الدین یحیی بن هیبرة بودیم. عده‌ای دیگر نیز نزد او بودند. وقتی افطار کردند و متفرق شدند، وزیر به ما دستور داد بمانیم. مردی نیز آن شب، در مجلس حضور داشت که ما او را نمی‌شناختیم و قبلاً ندیده بودیم. وزیر، بسیار به او احترام می‌گذاشت و به سخن او گوش می‌داد و به دیگران توجهی نداشت. سخن به درازا کشید، تا آن‌که دیر وقت شد و ما خواستیم بازگردیم ولی بارش باران مانع شد و ما نزد وزیر ماندیم. سخن درباره‌ ادیان و مذاهب پیش آمد و به اسلام و مذاهب گوناگون آن منتهی شد. وزیر گفت: «کم‌ترین طایفه، مذهب شیعه‌اند. در منطقه‌ ما، ممکن نیست که اکثریت با شیعه باشد». وزیر، در مذمت شیعه سخن گفت و خدا را بر این‌که آنان در دورترین نقاط نیز کشته می‌شوند، سپاس گفت. در این هنگام، شخصی که وزیر، بسیار به او توجه داشت، به وزیر رو کرد و گفت: «برای شما سخنی بگویم درباره‌ آنچه بحث می‌کردید یا آن‌که لب فرو بندم»؟ وزیر ساکت و شد سپس گفت: «بگو آن‌چه داری!» مرد ناشناس گفت: «با پدرم در سال 522، از شهر باهیه حرکت کردیم. محل ما، روستاهایی دارد که تاجران، آن را می‌شناسند و 1200 پارچه آبادی است و در هر آبادی، عده‌ زیادی سکونت دارند. آنان همگی مسیحی هستند و حتی جزایری که اطراف آنان است، همه مسیحی‌اند. بزرگی سرزمین آنان دو ماه راه است و میان آنان خشکی، بیست روز فاصله است و همه‌ کسانی که در خشکی هستند نیز مسیحی‌اند. سرزمین ما، به حبشه و نوبه متصل می‌شود و آنان نیز، همگی مسیحی‌اند. سرزمین ما به سرزمین بربرها نیز متصل است و آنان، بر دین خودشان هستند... من، روم و افرنج را اضافه نمی‌کنم (یعنی، آنان نیز مسیحی‌اند). از شما پنهان نیست که شام و عراق نیز مسیحی دارد. چنین پیش آمد که ما، در دریا سفر می‌کردیم و برای تجارت و کسب سود، به هر سو می‌رفتیم، تا آنکه به جزیر‌ه‌ای بزرگ پر درختی که دیوارهای زیبا و باغات و روستاهای فراوان داشت، رسیدیم. نخستین شهری که رسیدیم و لنگر انداختیم، از ناخدا پرسیدیم: «این جزیره چیست؟» گفت: «من، تاکنون به این جزیره نیامده‌ام و آن را نمی‌شناسم». پیاده شدیم و به خیابان‌های آن شهر رفتیم. نام شهر را پرسیدم. گفتند: «مبارکه است». گفتیم: ‌«نام حاکم چیست؟» گفتند: «طاهر». گفتیم: «پایتخت آن کجا است؟» گفتند: «زاهره». پرسیدیم: «زاهره کجا است؟» گفتند: «فاصله‌ ده شب از راه دریا است و بیست و پنج روز از خشکی. مردم آن سامان، همگی مسلمانند». گفتیم: «چه کسی زکات مال (مالیات) ما را می‌گیرد تا شروع در داد و ستد کنیم؟» گفتند: «نزد نایب سلطان بروید». گفتیم: «اعوان او کجا هستند؟» گفتند: «او دار و دسته ندارد. او، در خانه‌ خود زندگی می‌کند و همه نزد او می‌روند». تعجب کردیم و به خانه‌ او راهنمایی شدیم. مرد صالحی را دیدیم که عبایی بر دوش دارد و عبایی نیز فرش او است و دوات هم در پیش روی او قرار دارد و مشغول نوشتن است. سلام کردیم. گفت: «از کجا می‌آیید؟» گفتم: «از فلان سرزمین». گفت: «همه‌ شما؟» گفتیم: «نه؛ در میان ما، مسلمان، یهودی و نصرانی است». نایب گفت:‌ «یهودی و نصرانی، جزیه بدهند؛ ولی با مسلمان بایستی درباره‌ مذهبش سخن بگوییم» از یهودیان و نصرانیان جزیه گرفتند؛ ولی به مسلمانان گفتند مذهبتان را بگویید. وقتی آنان مذهب خود را گفتند، نایب گفت: ‌«شما، مسلمان نیستید و اموال شما مصادره می‌شود. کسی که به خدا و پیامبر و وصی او و امام زمان ایمان نداشته باشد، مسلمان نیست». وقتی ما، هم‌سفران خود را در خطر دیدیم، گفتیم: «اگر اجازه فرمایید، ما نزد سلطان برویم». او پاسخ مثبت داد. به ناخدا گفتیم: «ما می‌خواهیم به زاهره برویم تا بلکه دوستان خود را نجات دهیم»؛ ولی ناخدا گفت: «من راه را بلد نیستم». از شهر مبارکه، راهنمایانی استخدام کردیم و سیزده روز و شب، طیّ مسیر کردیم، تا آن‌که قبل از طلوع فجر، راهنما تکبیر گفت و افزود:‌ »این، مناره‌های زاهره است». صبح، به شهر زیبایی وارد شدیم که زیباتر از آن، چشم ما ندیده است؛ هوای لطیف و آب شیرین؛ شهری را دیدیم که بر روی کوهی از سنگ سفید بنا شده بود؛ گرد آن، دیواری تا دریا کشیده بودند؛ نهرها در شهرها و محله‌هایش جاری بود؛ گرگ و گوسفند، کنار هم بودند؛ بازارهای بزرگ، ارزاق فراوان و رفت و آمد از دریا و خشکی، از ویژگی‌های آن شهر بود.