‍ می خواستند زمین هایشان را غصب کنند. اعتراض ها، فایده نداشت. متوسل شد به ولیّ عصر علیه السلام. عریضه ای نوشت و انداخت به آب . بعد هم راهی قبرستان تخت فولاد شد. گوشه خرابه ای، مشغول شد به تضرع و راز و نیاز. ندبه می خواند و ندبه میکرد. رسیده بود به این فراز که: هَلْ إِلَيْكَ يَا ابْنَ أَحْمَدَ سَبِيلٌ فَتُلْقَى‏... تکرار می کرد و اشک می ریخت. صدایی شنید. سیدی بزرگوار، در هیبتی عربی، سوار بر اسبی ابلق؛ با همان جمالی که بارها در عالم خواب دیده بود. سوار، نگاهی به او کرد و غایب شد. با همان یک نگاه، قلب سید جواد خراسانی آرام گرفت. فهمید که عنایت حجّت خدا نصیبش شده. شب بعد، اثر لطف و نگاه مهربان امامش را دید. مشکلش کاملاً حل شده بود. 📚عبقری الحسان، ج 2، ص101. @whc_znj