وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم ... 🙂
آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد ... نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه ... 😩حدسم هم درست بود ... پدرش برای من معلم گرفت ... مادرش هم در طول روز ... با صبر زیاد با من صحبت می کرد ...🙂 تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم ...😎
ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون ... پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت ... 🤩و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم... خیلی خوشحال بودم ...😌
اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود ... اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود ...😲 اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد ... وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم ...
- اوه خدای من ... اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن ... چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ ...🤔
و بعد به خودم می گفتم ... تو هم می تونی ... و استقامت می کردم ...🙃
تمام روزهای من یه شکل بود ... کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی ... بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود ...😍 اخلاق و منش اسلامی شون ... برام تبدیل به یه الگو شده بودن ...🤗
____
#ادامه_دارد...
ईइ═─
با ما به روز باشید
#پایگاه_مقاومت_بسیج_کوثر1
#حوزه_مقاومت_بسیج_3_حضرت_خدیجه_(س)
#ناحیه_مقاومت_بسیج_امام_صادق_(ع)
لینک پایگاه در ایتا
@widespread_studies
لینک پایگاه در سروش
sapp.ir/sardarebeyadmandani