‍ حالا که همه جا پر است از خبرهای هول‌آور بیماری فراگیر، و استوری‌ها و پست‌ها آکنده‌است از چگونگی ضدعفونی همه‌چیز، مضرات دست دادن، بوسیدن، به آغوش طلبیدن و لمس تنِ دلبر و هر لحظه تصاویری آخرالزمانی برداشته می شود از آد‌م‌ها، که بیهوش افتاده‌اند گوشه‌ی مترو، یا میان آمبولانس‌های قرنطینه؛ من، به عکس رنگ پریده‌ای از بابا فکر می‌کنم در جبهه، نشسته در مقابل چادری خاکی و کلاشنیکف‌اش را باز و بسته می‌کند. و آرامی در صورتش دارد که این روزها نایاب است. آرامی که انگار در پس آن عکس کهنه می‌گوید نترس. نگران نباش. من هستم. و به خاطرم می‌آید که ما، کیلومترها دورتر از مرز، در خانه‌ای کهنه در میدان شوش بودیم و رادیو مرتب آژیر قرمز می‌داد... پناه می‌بردیم به زیر زمین... آرزو می‌کردیم که بمب‌ها نیفتد روی خانه، کوچه و خیابان تنگی که در آن پنهان بودیم. و عصرها می‌رفتیم مسجد، آجیل بسته‌بندی می‌کردیم، نان‌خشک، قند، کمپوت و گاهی کسی نامه‌ای می‌داد که برسد به دست رزمندگان اسلام و دیگری، نامه‌ را اول برای ما بلند بلند می‌خواند که آرزو کرده بود همه‌ی سربازها در سلامت کامل باشند و چیزهای دیگر... که ما با هر کلمه‌اش گریه می‌کردیم و امیدوار بودیم که این کلمات خوش، برسد به دست رزمنده‌ای که به جبهه فرستاده بودیم. رزمنده‌ای که هیچ گاه دیگری بازنگشت به ما. برای بعضی‌ها، حتا جنازه‌اش، برای بعضی‌ها، دست یا پاهایش، و برای بعضی‌ها، با اینکه آمدنی در کار بود باز هم اویی که می‌شناختیم، نبود. و حالا که گویی قرن‌ها از آن ایام دلهره گذشته، من در میان حیرت این روزهای‌مان، به مفهوم رزمنده بودن فکر می‌کنم. به آژیر قرمزی که در گوش‌های‌مان زنگ می‌زند، و این نوشته‌ قرار است نامه‌ای باشد برای رزمنده‌های این روزهای‌مان. به پزشک‌ها، پرستارها، و همه‌ی آن‌ها که کادر درمان‌ بیمارستان‌ها، درمانگاه‌ها و مطب‌ها را می‌سازند. نامه‌ای که شاید باید اینطور به پایان برسد. به نام الله، آرامش‌دهنده‌ی قلب‌ها. سلام. و دوست‌تان داریم... ✍مرتضی برزگر http://eitaa.com/joinchat/3344760855Cfb739a80b7 مارا ازکه میترسانی مانسل مقاومتیم @women92