گویند، مردی دو دختر داشت؛ یکی را به یک کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد... چندی بعد همسرش به او گفت : ای مرد سری به دخترانت بزن واحوال آنها را جویا شو! مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت وجویای احوال شد؛ دخترک گفت که زمین را شخم کرده و بذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم... مرد به خانه کوزه گر رفت، دخترک گفت کوزها را ساخته ایم و در آفتاب چیده ایم اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست... مرد به خانه خود برگشت همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت: چه باران بیاید وچه باران نیاید ما بدبختیم!!! حالا حکایت امروز ماست؛ باران ببارد خيلی ها بی خانمان میشوند و خواب ندارد؛ و اگر نبارد خيلی ها آب و غذا ندارند ...! https://eitaa.com/women92