نورانی ـ که طلایه دارش رسول الهی بود ـ همراه گردد و به خدمتگزاری چنین قهرمان موحدی مبادرت ورزد. هر جا توقفی داشتند، هاجر با تمام وجود دستهای خویش را برای هر نوع خدمت می گشود و چون پروانه بر گرد ساره و شویش می گشت. سرانجام کاروان کوچک در ناحیه بئرالسبع ـ که مرکز وادی نقب است ـ مقیم گشت. حضرت ابراهیم(ع) در این آبادی چاهی حفر نمود و مسجدی ساخت. آنجا آبخوری پاکیزه ای داشت که گوسفندان از آن سیراب می گردیدند، اما مردم آن سامان به اذیت پیامبر خدا پرداخته و آرامش او را سلب نمودند. آن حضرت ناگزیر شد به اتفاق ساره و هاجر در میان رَمْلَه و ایلیا در شهری که قِطّ نام داشت، ماندگار گردد. پیامبر الهی در این شهر با همکاری همسر و کنیزش هاجر به دامداری مشغول بود و تازه واردان را میهمان می کرد و خداوند روزیش را گشاده نموده و او را مال و خدمه داده بود. حلب از مناطق شامات است که ابراهیم(ع) در تپه های آن گوسفند می چرانید و شیر آنها را به فقیران می داد و چون بیچارگان به سوی خانواده وی می آمدند و طلب شیر می کردند و می گفتند: شیر بدوش، از آن تاریخ آن منطقه به «حلب» مشهور گشت. هاجر در پرتو تعالیم ابراهیم خلیل به تلاشهایی در باره خودشناسی دست زد و به برکت چنین مجاهدتی احساس کرد دارای زمینه ای مناسب و شگفت انگیز برای تکامل معنوی و پیشرفت روحانی است. او تمامی جهد خویش را به کار گرفت، تا بر نقاط ضعف غلبه یابد و خویشتن را از آلودگی و انحرافات برهاند. خودسازی و رسیدن به صفای انسانی و ملکوتی برای بانویی که می خواهد مسؤولیت سنگین و سرنوشت سازی را در آتیه نزدیکی عهده دار شود، بسیار ضرورت داشت. او ضمن طی طریق متوجه شد کمالات نهفته در وجود آدمی، به جنس افراد و رتبه های اجتماعی و مسایل قومی ارتباطی ندارد و در مکتب توحید، یک کنیز هم می تواند چون سایر انسانها حرکتی جهت دار توأم با ایمان و تقوا داشته باشد. هاجر به این باور رسید که ارمغان تهذیب درونی این است که حق دوست گشته و معنویت را در امور زندگی دخالت دهد و مفاهیم اصیل را بر اندیشه و عواطف حاکم نماید و از برخی سنتهای موهوم و آداب منحط که در جامعه قبلی ناظرش بود، دوری کند. او خود را خوب ارزیابی می کرد و درست می سنجید، زیرا میزان آسمانی پیش رویش بود و پیامبر خدا را می دید که چگونه فکر می کند، چه اخلاقی دارد و کردارش در برخورد با این و آن به چه شکلی است. البته حضرت ابراهیم(ع) در صدد آن بود که این زن برای مقصد آینده به عنوان بانویی مؤمن و وارسته پرورش یابد، زیرا دامانی که می خواهد نخستین آموزشگاه برای حضرت اسماعیل(ع) باشد، باید به شایستگیهایی دست یافته و قله های فضایل را فتح کند. بهار در خزان ابراهیم و همسرش ساره دوران فرتوتی و سالخوردگی را می گذراندند و فرزندی نداشتند. ابراهیم از این واقعیت تلخ تأسف می خورد که کسی را ندارد سکان کشتی طوفان زده هدایت را به وی بسپارد. او اغلب ایام خصوصا شب هنگام را به نیایش با پروردگار در گوشه عزلت و کنج تنهایی سپری می کرد. روزی هنگامی که خورشید در مغرب پنهان می شد، ساره با حالتی اندوهگین ناشی از رنج نازایی خویش، ابراهیم را فرا خواند. او با لکنت زبان و در حالی که سرش را به زیر انداخته بود، گفت: چند وقتی است در این فکرم که این بی فرزندی شاید تقصیر من باشد. ساره در حالی که اشک در دیدگانش حلقه زده بود، افزود: هاجر کنیزم را به تو می بخشم. مهرش را بپرداز و با او ازدواج کن. شاید از این طریق خداوند به ما وارثی عطا کند. من از این بابت راضی بوده و اکراهی ندارم و قول می دهم غصه نخورم. بدین سان ابراهیم(ع) پیشنهاد همسرش را پذیرفت و هاجر را به عقد خویش درآورد. از این پس دیگر او یک کنیز نبود، بلکه به افتخار همسری پیامبر خدا نایل آمده و باعث افزایش آرامش ابراهیم در سنین پیری گردیده بود. عطوفت هاجر مشکلات دوران سالخوردگی و برخی دشواریها را برای ابراهیم(ع) قابل تحمل می ساخت. مدتی از این ازدواج نگذشت که هاجر باردار گردید و سرانجام دوران توأم با رنج سپری شد و کودکی دیده به جهان گشود که نام اسماعیل را برایش برگزیدند. همان طفلی که نور نبوت و فروغی درخشان در جبینش ساطع بود. اکنون ابراهیم که عمری را با حزن بی فرزندی گذرانده بود، در دل شوق و هیجانی بی سابقه داشت. اظهار عطوفت آن مرد خدا نسبت به فرزند از مرز عادی و روابط معمولی فراتر رفت، زیرا به او نوید داده بودند پیامبری در خاندان او از نسل اسماعیل استمرار خواهد داشت. خاتم انبیا و دوازده ستاره درخشان، از این نهال نورسته پدید می آیند و جهانیان را سرشار از نور و سرور می کنند. این فرزند تنها یک پسر نبود؛ پایان عمری انتظار، پاداش یک قرن رنج و نوید خوشایندی پس از نومیدی تلخ به شمار می رفت. کودکی که از هاجر زاده شد، در زیر باران نوازش و آفتاب عشق پدری که جانش به او بسته بود، بالید. هاجر چشم به تنها نونهالش دوخته و رویش او را مشاهده می کرد و نوازش عشق و گرمای