داستانک: ذات خوب داشتنی است و بهتر شدنش یادگرفتنی. ما چهار تا عروس خانواده بودیم و چهار تا خواهر شوهر داشتیم. من عروس کوچکتر بودم . پدرشوهرم زمین گیر بود و مادرشوهرم هم کمی بیمار بود. ما برای اینکه حواسمون به آن دو باشه، چندسالی در طبقه بالا زندگی میکردیم. طی این سالها، خانواده خودم همه اش اضطراب داشتند که نکند این سبک زندگی سبب دخالتهای خانواده شوهرم در زندگی ما بشود. بااینکه سرکار می رفتم اما هرگز بخاطر خستگی و سرنزدن به طبقه پایین، کمک نکردن به آنها سرزنش نشدم. اینجا بود که فهمیدم، ذات خوب و اخلاق خوب اعضای خانواده را مانند رشته تبسیح کنار هم نگه می دارد. مادر شوهرم که همه مامان خانم صدایش می زدیم، هیچ سوادی نداشت. حتی نمی توانست شماره های تلفن را بگیرد و به کسی زنگ بزند . اما به طرز عجیبی بااخلاق بود. هر وقت مراسم یا دعوتی بود، بااینکه من طبقه بالا بودم، علاوه بر اینکه به همسرم می گفت و دعوتش می کرد،یکی از افراد خانواده را مجبور میکرد شماره مرا بگیرند و مرا دعوت میکرد، و این موضوع برای سایر عروس ها و دامادها برقرار بود و بارها خودم شماره آنها را گرفته بودم و خودش دعوتشان میکرد. او می گفت: اول من باید به آنها عزت واحترام بگذارم تا آنها به فرزندان من محبت کنن. طی این سالها، هیچ وقت اجازه نداد دخترانش در کار وزندگی عروسان دخالت کنند. هیچوقت اجازه نداد از غیره و فامیل در جمع خانواده غیبت یا صحبتی شود. همانطور که گفتم، مامان خانم، سواد نداشت. فکر کنم بعضی اخلاقیات به داشتن سواد ارتباطی ندارد. ممکن است کسی چندین مدرک دکتری را گرفته باشد اما خوب بودن را یاد نگرفته باشد. خوب بودن در هیچ دانشگاهی یاد نمی دهند. اگر در خانواده خودت یا اجتماع بعضی مسائل را یاد نگیری، کلاهت پس معرکه است. مامان خانم خوب بود، نمی دانم خوب بودن از اول در ذاتش بوده یا او هم از مادرش یادگرفته بود. هرچه هست که فقط سواد شعور نمی آورد. شعور و اخلاق ذات خوب می خواهد. https://eitaa.com/writer000Raha