🚩 یا حبیب من لا حبیب‌له ❇️ به‌مناسبت عهدی که بستیم، عهدی که آتش او با بال‌های ما بسته است... 🔹بعضی تردید داشتند و بعضی دیگر محکم و مطمئن، از اینکه درست تشخیص داده بودند؛ ماموریت زمین مانده بود و کسان دیگر نکرده ‌بودند یا نتوانسته بودند... با خوف و رجاء دوست داشتنی از پله‌ها بالا ‌رفتیم تا رسیدیم به تالار موعود و لحظه‌هایی که تا حوالی ساعت ۱۱ دوم اردیبهشت‌ماه ۱۳۹۲ با شوق و دلواپسی گذشت... اللهم صل علی محمد وآل محمد... رأس ساعت قرار، وارد شد. مثل هیچیک از عکس‌هایش نبود، نور بود و نه از جنسی که بشود توصیفش کرد، نوری پر ابعاد و با تشعشع معنویت، محبت و آرامش. رشید بود و قامتی موزون داشت از آنچه در وصف ‌هاشمیان در تاریخ گفته‌اند و لبخندی که دلها را توأمان متلاطم و آرام می‌ساخت... یاد عبارات آقا مرتضی افتادم که در اشتیاق دیدارش سروده بود: «دیدیم که می‌شناسیمش، بیش‌تر از خود... تا آنجا که خود را در او یافتیم، چونان نقشی سرگردان در آبگینه که صاحب خویش را بازیابد و یا چونان سایه‌ای که صاحب سایه را... آن صورت ازلی را چه کسی بر این لوح قدیم نقش کرده بود؟ می‌‌دیدیم که چشمانش فانی است، اما نگاهش باقی، می‌دیدیم که لبانش فانی است، اما کلامش باقی. چشمانش منزل عنایتی ازلی و دهانش معبر فیضی ازلی و دستانش... چه بگویم؟ کاش گوش نامحرمان نمی‌شنید. ... دیدیم که می‌شناسیمش، و او همان است، که از این پیش طلعتش را در آب و خاک و باد و آتش دیده‌ایم، در خورشید آنگاه که می‌تابد، در ابر آنگاه که می‌بارد، در آب باران آنگاه که در جست‌وجوی گودال‌ها و دره‌ها برمی‌آید، در شفقت صبح، در صراحت ظهر، در حجب شب، در رقّت مه و در حزن غروب نخلستان، در شکافتن دانه‌ها و در شکفتن غنچه‌ها... در عشق پروانه و در سوختن شمع. دیدیم که می‌شناسیمش و آن «عهد» تازه شد. شمع می‌میرد و پروانه می‌سوزد تا آن عهد جاودانه شود، عهدی که آتش او با بال‌های ما بسته است.» 🔹بزرگترها با مراقبت و دقت و احتیاط، گزارش میدان و این دو سال تکاپو را که دادند، برگه‌ی کوچکی از گریبان بیرون آورد و لب گشود... «خیلی جلسه‌ شیرین و مطلوبی شد امروز بحمدالله؛ برادران عزیز با بیانات خودشان یک دریچه‌ای باز کردند به یک دنیای زیبایی از وضعیت مطلوب فرهنگی و همچنین نشانه‌های بسیار خوب و امیدوارکننده‌ای را دادند از انگیزه‌های جوشان و متراکمی که در این نسل جوان ما الحمدلله هست. آنچه که بنده وظیفه دارم انجام دهم در درجه اول، شکر خداست. ما خیلی چشم‌انتظار شما‌ها بودیم در طول چندین سال. خب الحمدلله شماها رسیدید و آمدید؛ خدا را شکر...» بغض‌ها ترکید و اشک‌ها سرازیر شد... انگار به یکباره خستگی سال‌ها دویدن‌ها و به آب و آتش زدن برای کار فرهنگی و مقابله و مبارزه با تهاجم بی‌امان دشمن، از وجودمان بیرون رفت. لبخند می‌زد و دل‌ها را غرق شوق و آرامش می‌کرد. مأموریت را درست تشخیص داده‌بودیم؛ شناسایی، شناساندن، توانمندسازی، شبکه‌سازی، حمایت فعالان خودجوش مردمی ... و تازه این اول راه بود. خیلی راه داشت تا بفهمیم مراد از «جبهه‌ مردمی» که مدنظر حضرتش بود، جبهه‌ای از خودِ خودِ مردم هستند و نه جمع محدودی به نیابت مردم... و عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها...