رمان_بانوی_پاک_من
#پارت_۳۵
زهرا:
پس ازاینکه جلسه قرآن تموم شدفرشته
رفت خونشون
انقدرخسته بودم بعدازاینکه کمک مامان کردم ولباساموعوض کردم خوابم برد
یلدا:
داشتن لباس عوض میکردم گوشیم زنگ خورد، کارن بود. جواب دادم فقط گفت فردا همراه خواهرتون بیاین چندتاازبچه های دیگم هستندقراره بریم کوه
خوشحال شدم ولی دوست نداشتم زهرابیادولی چاره ای نبود رفتم به زهرابگم خواب بود
چندبارصداش زدم بیدارنشدیک لیوان اب ریختم روش
زهرا: چیشده، سیل اومده
ازخنده غش کرده بودم
زهرا: چیشده
قضیه روبراش تعریف کردم باچیزی گفت ازخوشحالی کم مونده بودبزنم زیرگریه
نویسنده: مدیرخادم الزهرا