رمان_بانوی_پاک_من
#پارت_۴۸
زهرا:
یک لحظه حس کردم یلداست سرموتکون دادم که دیدم نیس حتمابخاطرسرگیجام اینطوری شدم رفتیم بازارتاخریدامونوبکنیم
کارن:
رفتیم اول طلافروشی زهرایک حلقه ست ساده ولی خوشگل انتخاب کردمنم حساب کردم وازمغازه زدیم بیرون رفتیم پاساژلباس زنانه ...
زهرا:
یک مانتوکالباسی بلندلبنانی خریدم که سراستیناش پف داشت قسمت قفسه سینه نگین کاری شده بوددرکل لباس قشنگی بود..یک روسری که دورتادور داشت سفیدخریدم بایک شلوارسفیدراسته البته مانتوم انقدربلندبودکه شلوارم دیده نمیشدچه رنگیه بایک کفش کالباسی که یکم پاشنه داشت ویک کیف سفیدبعدرفتیم برای کارن کت وشلواربگیریم
کارن:
یک کت وشلوارطوسی باپیراهن کالباسی گرفتم که بازهراست شه مامان زهراهم یک کت وشلوارزنانه یشمی گرفت باروسری مدل زهرا ولی سرمه ای وباکفش سرمه ای پاشنه دارالبته کمی پاشنه داشت
زهرا:
خریدامون تموم شدفقط مونده بوداینه شمعدان که بایدمیرفتیم مفتح ازپاساژزدیم بیرون باچیزی که توی پاساژروبه رودیدم چشام ازقشنگیش بازموند😳😁
نویسنده:مدیر_خادم_الزهرا