💛سفر کربلا ۱۴۰۳
#پارتچهارم ✨
- در
کربلا که بودیم اتاق بغلی مان خانواده ی آقای معماریان بودند.
که در اون ۳ روزی که اونجا بودیم؛ آقای معماریان از صبح زود تا ظهر صدایشان میکرد و دریغ از یه جواب..
یک روز آقای معماریان چندین بار در زدند
و بلند گفتند: پاشید دیره!بیایین بریم صبحانه ..
از دیروز که اومدیم خوابیدین؛ بس نیست!
خب میموندین قم میخوابیدین
پس چرا کربلا اومدین!
اومدین کربلا بخوابین؛
پَ حرم چی شد؟!
من تنها رفتم که ..
یا مثلا میگفت:
منو باش با کیا اومدم کربلا
باشه پانشین
بگیرین بخوابین
تا شب بخوابین
دیگه ام بیدار نشین
یا عمه ی من بود میگفت برم کربلا زیارت
پس کو! شما که همه خوابین !
سبب خیر شده بودن
چون صبح زود با این صدا ها من هم از خواب میپریدم و بیدار میشدم :)
کربلا خیلی خوب بود
و من بیشترِ اوقـــات در سرداب میرفتم و در آنجا مینشســـتم و مـــات تماشای درو دیوار
حرمـــش¹²⁸بودم.
- صبح ساعت 05:00 همه در لابی نشسته بودیم که اتوبوس بیایَد و ما به مسجد
سهله ؛
مسجد کوفه و نجف برویم .
هوای کربلا خیلی سرد شده بود و باران نم نم میبارید🌧
و افرادی که جلوی در فندق وایستاده بودن دور خودشان پتو مسافرتی پیچیده بودن و از سرما می لرزیدند .
بالاخره اتوبوس آمد صدایمان کردند
و همگی با وسایل و چمدان هایمان راهی شدیم که به طرف اتوبوس که سر خیابان محمدالامین بود برویم .
همگی از
خیابان احمد زینی(محمدالامین)
و به قولی از
بهشت عبور کردیم و به اتوبوس رسیدیم .
حسُ حال عجیبی بود
اینکه
خوشحال باشم که به نجف میروم
و یا
ناراحت که از کربلا خارج میشوم !
اون لحظه ی عبور از آن خیابان خیلی زیبا بود
لحظه گرگ و میش
لحظه طلوع آفتاب
صدای پرندگان هم خیلی عجیب و بلند بود🦜
تا به حال همچین صدای پرنده ای نشنیده بودیم
فقط در
غروب آفتاب و طلوع؛ این صدای پرنده ها شنیده میشد..
درست مشابه بهشت که صدای پرندگانش عجیب و زیباست .
✍🏼 #بهقلم𝕜𝕠𝕤𝕒𝕣
@ya_emam_hosein_1403