غروب و کوچه ي تنگ مدينه غروب و خاک خونرنگ مدينه دل آئينه ي عشق علي را شکسته دست دل سنگ مدينه چه دستي دست بي درد، چه دستي دست نامرد به دور از چشم بابا، دلم را غرقه خون کرد همينکه رو به سوي مادر آورد * دل از آن لحظه خاکستر نشين شد که آن نيلوفري پرپرترين شد دعا کردم در آن لحظه بميرم که ديدم مادرم نقش زمين شد خودم ديدم به ديده، که آن سرو خميده ندارد پاي رفتن، ندارد سوي ديده ز چشم معجرش خون مي چکيده