❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞
#ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت
#هفتاد
سمانه ــ حواستون هست چی میگید؟لجبازی؟آخه کدوم لجبازی؟بعد از زندونی شدن تو یه چهار دیواری، دلت یکم پیاده روی تو بارون بخواد، این برای شما لجبازیه؟؟
کمیل چشمانش را،
بر روی هم فشرد تاآرام شود وبه او تشر نزد
ــ منظور من...
ــ منظور شما هر چی میخواد باشه،اما بدونید، این وسط من دارم اذیت میشم، من دارم عذاب میکشم، با اتفاق امشب
بایادآوری اون لحظات،
چشمه اشکش جوشید با صدای لرزانی ادامه داد
ــ من الان حتی کسیو ندارم، بهش از دردام بگم، چون گفتین نگم، امشب وقتی اون منو میکشید تا ببره تو ماشین، نمیدونستم کیو صدا کنم، تا کمکم کنه،به ذهنم رسید که شما رو صدا کنم!
به چشمان سرخ کمیل نگاهی انداخت
و ادامه داد:
ــ صدا کردم اما اتفاقی افتاد؟کمکم کردید؟ این همه گفتید حواسم به همه چیز هست، به کسی چیزی نگید، خطرناکه، من خودم مواظب شمام، پس چی شد؟چرا مواظب نبودید،! اگه اون مرد به موقع نمی رسید، معلوم نبود من الان کجا بودم!!😠
کمیل با عصبانیت چرخید،
و پشت را به سمانه داد و به صدای لرزان و خشمگین غرید:
ــ تمومش کنید😡🗣
سمانه نگاه دیگری به کمیل انداخت،
که پیشانی اش را ماساژ می داد، حدس می زد، دوباره سردرد به سراغش آمده باشد،
قدمی عقب رفت و ادامه داد:
ــ این وسط فقط شما مقصری، که نتونستید، درست وظیفتونو انجام بدید
بدون اینکه منتظر جوابی،
از کمیل باشه، با قدم های بلند به داخل ساختمان رفت.
کمیل نفس های عمیق،
و پی در پی کشید،تا شاید آتیشی که سمانه به جانش انداخته، را فروکش کند، به در بسته خیره شد،
حق را به سمانه می داد، او کم کاری کرده بود، باید بیشتر حواسش به سمانه باشد، اما چطور؟!
سریع به محمد📲 پیام داد،
و او خواست فردا حتما به او سر بزند، گوشی اش را در جیب شلوار کتانش گذاشت و دستی بر صورتش کشید،
خواب از سرش پریده بود،
به طرف حوض وسط حیاط رفت، میدانست، الان آبش سرد است، اما بدون لحظه ای درنگ، آستین های پیراهنش را تا زد، و دستش را در آب گذاشت، بدون در نظر گرفتن سردیِ آب وضو گرفت.
مطمئن بود،
دو رکعت نماز و کمی دردودل با خدا آرامش می کند....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠