[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:12 لباسام و تنم کردم و آریشی هم کردم و با شبنم داشتیم میرفتیم که سهیل مثل
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:13 -من چند وقت پیش اومدم به برادرتون گفتم من اومدم منشی بشم و خودشون آگهی زده بودن اما ایشون گفتن ما نیاز نداریم و رفتن ولی من واقعا دنبال کار میگردم گفتم شماهم چون مدیر عامل هستید به شما بگم آقای سرابی لبخندی زد و گفت -نیاز که نداریم اما از شانس شما منشی مون باردار شدن و یک سال کامل مرخصی کامل دارن میتونیم شمارو جایگزین کنیم. یک لحظه به ذهنم زد چرا خب همینو مخشو نزنیم ولی یاد حرف شبنم افتادم که گفته بود این سه یا چهار روز ایرانه بقیش آمریکا و اینجور جاها لبخندی زدم و با خوشحالی گفتم -واقعا؟ خب برای من خیلی خوبه ممنون میشم برگه ای برداشت و با یک مداد داد به منو گفت -بفرمایید همه ی مشخصاتتون و بنویسین برگه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن همه چیز و بعدش برگه رو دادم بهش و گفتم -بفرمایید برگه رو برداشت و همینجوری که داشت میخوند بلند حرف میزد -خانوم ساحل صبوری 22 ساله در تهران هم هستین خب خوبه فقط سابقه داشتین؟ من منی کردم و گفتم -نه ولی یاد میگیرم انقدر رفته بودم توی نقشم که خودمم باورم شده بود مستعصل نگاهی به من کرد و گفت -من با برادرم صحبت کنم خبر میدم -بله گوشیش و برداشت و رفت بیرون و بعد از یک ربعی اومد داخل و گفت -خب داداش موافقت کردن منم دو سه تا برگه میدم تا فردا مطالعه کنید و فردا تشریف بیارین تا داداش هم باشن و کارای شمارو ببینن تشکری کردم و از شرکت زدم بیرون، چه برادر ها باهم فرق داشتن چقدر از این پسره خوشم اومد هم مودب بود و هم اخلاقش خیلی خوب بود حالا اون یکی چقدر روی اعصاب بود و عاقبتم معلوم نبود چی میخواست بشه... جانا♡نم تویی❤️ لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s