[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:47 -راست میگیا ساحل جان همچین آدمی ارزش انقدر اعصاب خوردی نداره -منم همینو
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:48 -سلام خانوم صبوری خوب هستید؟ -سلام آقای سرابی خیلی ممنون شما خوبید؟ -خوبم ممنون ببخشید مزاحم شدم راستش هرچی به داداش زنگ میزنم جواب نمیده خیلی نگرانم ای بابا اینم همش داداشش و از من میخواد -نگران نباشید من همین امروز دیدمشون خوبن -مگه الان شرکت نیستید؟ -نه آقا کامران مرخصی دادن واسه امروز -آهان بازم ببخشید مصدق اوقاتتون شدم -نه بابا این چه حرفیه -تشکر خدانگهدار -به سلامت اوف اینم با این برادر تحفه اش مارو کشت، با صدای مامان برمیگردم سمتش که میگه -مادر بیا امشب وسایل هارو ببریم خونمون اگر آقا مرتضی اجازه بدن، که من فردا بگم شما و آقا کامران بیاین خونه زشته تازه داماده اینو کجای دلم بزارم کی بره منت کشی این پسره ی چوب خشک، نمیتونستمم نه بگم چون تابلو میشد جلوی مامان، لبخندی زدم و گفتم -نمیخواد زحمت بکشی با این حالت مادر من -خودت باید غذا درست کنی من که نمیتونم -چشم حتما میگم، الانم فقط باید کامیون بگیریم وسایل و بار کنیم ببریم مرتضی: الان هماهنگش میکنم -ممنون تا موقعی که آقا مرتضی و شبنم و مامان میخواستن آماده بشن رفتم توی حیاط تا به سهیل تماس بگیرم و ببینم در چه حالیه، چند باری شمارش و گرفتم اما جواب نداد و با صدای در فهمیدم که کامیون اومده و دست از تماس گرفتن کشیدم؛ وسایل هارو بار زدیم و رفتیم سمت خونه ی آقا مرتضی و تا ساعت های هشت شب همه ی کار هارو انجام دادیم و از خستگی زیاد خوابم برد. با صدای مامان از خواب پریدم -مادر؟ ساحل؟ -جانم؟ -پاشو هم برو دارو های منو بگیر همم برو به شوهرت واسه ی فردا بگو -چشم ساعت چنده؟ -ده -فردا میرم مامان جان -پاشو ساحل تنبلی نکن بدو آخه من برم به کامران چی بگم، هر حرفی بزنم بعدش جز تحقیر و ضایع شدن چیزی نداره... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s