رمان:جانانم تویی❤️
پارت:48
-سلام خانوم صبوری خوب هستید؟
-سلام آقای سرابی خیلی ممنون شما خوبید؟
-خوبم ممنون ببخشید مزاحم شدم راستش هرچی به داداش زنگ میزنم جواب نمیده خیلی نگرانم
ای بابا اینم همش داداشش و از من میخواد
-نگران نباشید من همین امروز دیدمشون خوبن
-مگه الان شرکت نیستید؟
-نه آقا کامران مرخصی دادن واسه امروز
-آهان بازم ببخشید مصدق اوقاتتون شدم
-نه بابا این چه حرفیه
-تشکر خدانگهدار
-به سلامت
اوف اینم با این برادر تحفه اش مارو کشت، با صدای مامان برمیگردم سمتش که میگه
-مادر بیا امشب وسایل هارو ببریم خونمون اگر آقا مرتضی اجازه بدن، که من فردا بگم شما و آقا کامران بیاین خونه زشته تازه داماده
اینو کجای دلم بزارم کی بره منت کشی این پسره ی چوب خشک، نمیتونستمم نه بگم چون تابلو میشد جلوی مامان، لبخندی زدم و گفتم
-نمیخواد زحمت بکشی با این حالت مادر من
-خودت باید غذا درست کنی من که نمیتونم
-چشم حتما میگم، الانم فقط باید کامیون بگیریم وسایل و بار کنیم ببریم
مرتضی: الان هماهنگش میکنم
-ممنون
تا موقعی که آقا مرتضی و شبنم و مامان میخواستن آماده بشن رفتم توی حیاط تا به سهیل تماس بگیرم و ببینم در چه حالیه، چند باری شمارش و گرفتم اما جواب نداد و با صدای در فهمیدم که کامیون اومده و دست از تماس گرفتن کشیدم؛ وسایل هارو بار زدیم و رفتیم سمت خونه ی آقا مرتضی و تا ساعت های هشت شب همه ی کار هارو انجام دادیم و از خستگی زیاد خوابم برد.
با صدای مامان از خواب پریدم
-مادر؟ ساحل؟
-جانم؟
-پاشو هم برو دارو های منو بگیر همم برو به شوهرت واسه ی فردا بگو
-چشم ساعت چنده؟
-ده
-فردا میرم مامان جان
-پاشو ساحل تنبلی نکن بدو
آخه من برم به کامران چی بگم، هر حرفی بزنم بعدش جز تحقیر و ضایع شدن چیزی نداره...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s