رمان:جانانم تویی❤️
پارت:52
ولی همش استرس داشتم جواب منفی نده که آبروم نره، با قطع کردن تلفن از اتاق میرم بیرون و خیلی خونسرد همونجوری که با ناخون هام ور میرفتم رو به مامان گفتم
-چیشد؟
مامان نگاهی به من کرد و با لبخند گفت
-گفت امشب میاد
متعجب گفتم
-جدی؟
-آره مادر چقدر آقا و با شخصیت هم هست، اولش گفت زحمت نمیدم بعد که خیلی اصرار کردم گفت میاد
-آهان
-حالا اونجا نایست پاشو بیا کمک برای غذا
-چشم
تا نزدیک های شب تمام کار های خونه رو کردیم و غذا هم درست کردم.
با صدای زنگ خونه به خودم اومدم و شالی روی سرم انداختم و رفتم دم در، با دیدن قیافه ی سهیل ترسیده جیغی کشیدم که جلوی دهنم و گرفت و گفت
-ساکت ساحل چیزی نیست که
-تو..تو چ...را اینطوری شدی؟
-طوریم نیست مامان نشنوه صداتو
از جلوی در اومدم این سمت که سهیل اومد داخل و رفت تو انباری که منم دنبال سرش رفتم
-چرا اومدین اینجا؟
-سهیل چرا نمیگی چت شده چرا همچین قیافه ای داری؟ کجا بودی چند وقته؟
-یکجا که غم نباشه چه سوال هایی میکنی خواهر من
شاید بگم برای اولین دفعه هایی بود که انقدر صمیمی باهام برخورد میکرد
-داری دیوونم میکنی سهیل چیشده؟
-بهت میگم فقط الان باید برم خب؟
-کجا؟ داری چیکار میکنی چرا انقدر زیر چشمات گود افتاده و صورتت قرمزه؟
-گفتم که بهت میگم فقط مامان چیزی نفهمه باشه؟
بوسی از لپام کرد و سریع از خونه رفت بیرون و منم متعجب به حرکاتی که کرده بود فکر میکردم؛ با صدای مامان از فکر و خیال بیرون در اومدم
-چرا تعارف نمیکنی بیان داخل آقا کامران؟
-مامان مامور برق بود
-آهان خب بیا داخل برو تا وقتی دوشی بگیر بیا
-چشم
جلوی آینه ایستادم و بلوز آستین بلندی تنم کردم و شالی هم روی سرم انداختم و رفتم بیرون که دیدم کامران روی مبل نشسته و داره با مامان صحبت میکنه...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s