[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:51 -چه خوب ولی خودت فکر نکنم خوب باشی صدامو صاف میکنم و میگم -واسه چی؟ -صدا
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:52 ولی همش استرس داشتم جواب منفی نده که آبروم نره، با قطع کردن تلفن از اتاق میرم بیرون و خیلی خونسرد همونجوری که با ناخون هام ور میرفتم رو به مامان گفتم -چیشد؟ مامان نگاهی به من کرد و با لبخند گفت -گفت امشب میاد متعجب گفتم -جدی؟ -آره مادر چقدر آقا و با شخصیت هم هست، اولش گفت زحمت نمیدم بعد که خیلی اصرار کردم گفت میاد -آهان -حالا اونجا نایست پاشو بیا کمک برای غذا -چشم تا نزدیک های شب تمام کار های خونه رو کردیم و غذا هم درست کردم. با صدای زنگ خونه به خودم اومدم و شالی روی سرم انداختم و رفتم دم در، با دیدن قیافه ی سهیل ترسیده جیغی کشیدم که جلوی دهنم و گرفت و گفت -ساکت ساحل چیزی نیست که -تو..تو چ...را اینطوری شدی؟ -طوریم نیست مامان نشنوه صداتو از جلوی در اومدم این سمت که سهیل اومد داخل و رفت تو انباری که منم دنبال سرش رفتم -چرا اومدین اینجا؟ -سهیل چرا نمیگی چت شده چرا همچین قیافه ای داری؟ کجا بودی چند وقته؟ -یکجا که غم نباشه چه سوال هایی میکنی خواهر من شاید بگم برای اولین دفعه هایی بود که انقدر صمیمی باهام برخورد میکرد -داری دیوونم میکنی سهیل چیشده؟ -بهت میگم فقط الان باید برم خب؟ -کجا؟ داری چیکار میکنی چرا انقدر زیر چشمات گود افتاده و صورتت قرمزه؟ -گفتم که بهت میگم فقط مامان چیزی نفهمه باشه؟ بوسی از لپام کرد و سریع از خونه رفت بیرون و منم متعجب به حرکاتی که کرده بود فکر میکردم؛ با صدای مامان از فکر و خیال بیرون در اومدم -چرا تعارف نمیکنی بیان داخل آقا کامران؟ -مامان مامور برق بود -آهان خب بیا داخل برو تا وقتی دوشی بگیر بیا -چشم جلوی آینه ایستادم و بلوز آستین بلندی تنم کردم و شالی هم روی سرم انداختم و رفتم بیرون که دیدم کامران روی مبل نشسته و داره با مامان صحبت میکنه... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s