[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part98 عاشقی زودگذر داشتیم حرف میزدیم با حمید که یه هویی خارج از اون بحث گفت=
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زودگذر بالاخره موقع شام شد و بابا و بابا حسین هم اومدن... با بابا ایناهم سلام علیک کردیم... مامان اینا سفره رو انداختن... مامانم رو صدا زدم و بهش گفتم=مامان من برم تو آشپزخونه شام بخورم، اخه با این لباس ها و کفش نمیتونم بشینم سر سفره مامان=باشه برو به حمیدم الان میگم بیاد +کجا رفته مگه؟ مامان=رفته پایین پیش کارن و کیان +چرا اون دوتا نمیان بالا مامان=داشتن کمک عباس و اقا عسگری میکردن ها.‌‌.. رفتم آشپزخونه سر میز نشستم ابوالفضل اومد تو آشپزخونه و خیلی خشک و سرد گفت=خاله میگه پارچ آب رو بده منم بی تفاوت بلند شدم و داشتم یخ ها رو توی اب میریختم که گفت=بالاخره کار خودت رو کردی اره؟ +من هم به خاله و مامانم گفتم که فقط شما رو به چشم پسر خاله میبینم همین....و به گوش جنابعالی هم رسیده ولی چرا متوجه نمیشی خدا میدونه؟ ابوالفضل=میخوام از خودت بشنوم... یه هویی حمید وارد آشپزخونه شد و گفت=چی میخوای بشنوی؟ کیانا چه خبره اینجا؟ ابوالفضل=این موضوع هیچ ربطی به شما نداره پس برو... حمید=فعلا این تویی که باید بری بیرون ، یالا ابوالفضل=من کار دارم با کیانا باید یه چی رو بهم بگه حمید=پسوند خانم رو بزار بعدشم کیانا با کسی کار نداره ابوالفضل=تو تعیین تکلیف نمیکنی ، بگو کیانا سریع اوضاع خیلی داشت بد میشد.... +هرچی حمید میگه درسته،من کاری با شما ندارم،هرچی که باید متوجه بشی هم قبلا گفتم... شماهم برو ابوالفضل=انقدر دروغ نگوووو من که میدونم از لج این کارو کردی +از لج کییی هاااااا؟؟؟ ادم باید با کسی که دوست داره زندگی کنه ، من‌ به تووو هیچ حسی ندارم اینو تو کلت بکن حمید اعصابش خورد شد و یقه ابوالفضل رو گرفت و گفت=دفعه آخرت باشه به زن من دروغگو میگی ها.... ابوالفضل=اخه کیانا این سپاهی ماموریت بهش بخوره میره ، میخوای با کی زندگی کنیی تووو ، یه هویی میره و دیگه هم بر نمیگرده ها میخوای خودت رو بدبخت کنی ارهههه +زبونت رو گاز بگیر ، به تو هیچ‌ربطی نداره برو بیرون ابوالفضل=به خدا نمیزارم این زندگی سر بگیره فقط ببین... اومد حرف بعدی رو بزنه که حمید محکم زد تو صورتش که خیلی وحشتناک بود... حمید از عصبانیت شدید تمام بدنش میلرزید و چشماش کاسه خون شده بود... خیلی قیافه وحشناکی داشت... ابوالفضل هم که فقط داشت نگاه منو و حمید میکرد... تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که سریع زنگ زدم به کیان و گفتم زود بیاد بالا..‌.. کمک حمید کردم بشینه رو صندلی و سریع براش یه لیوان اب ریختم و به زور بهش دادم... لباش قفل بودن انگار به زور اب میخورد... فکر نمیکردم در این حد دیگه رو ناموسش حساس باشه.... مامان وارد آشپزخونه شد و گفت=ابوالفضل اب چرا نمیاری ، حتما گرم صحبت با حمید شدی مامان اصلا حواسش نبود چون رفته بود از تو یخچال وسیله بیاره و اصلا ندیده بود اوضاع رو... در یخچال رو بست و یه هویی گفت=خدا مرگم بده چی شده؟ +هیسسس مامان آروم؛ از خواهر زاده عزیزت بپرس ، نگاه کن چه بلایی سر حمید آورده....ازش بپرس چه حرفایی به حمید گفته... مامان نگاه ابوالفضل کرد و گفت=تو چرا صورتت قرمزه +حقش بود مامان ، تازه کمش بود مامان=کیانا چی شده ها؟؟؟ موضوع رو بهش گفتم که سر تاسف تکون داد و رو به ابوالفضل گفت=واقعا که متاسفم... حمید بلند شد و با صدای خش داری روبه من گفت=کیانا تا ده دقیقه دیگه لباسات رو عوض کن بیا پایین مامان=پسرم وایسا الان اعصابت خورده یه لحظه وایس حمید رو به مامان گفت=مامان جون من خوبم ، فقط میخوام برم بیرون بادی به سرم بخوره ، میخوام که کیانا با خودم باشه چون اعتمادی نیست تنهاش بزارم اینجا... بعد نگاه به ابوالفضل کرد و رو به من گفت=کیانا گفتم برو لباس بپوش.. سریع لباس هام رو با یه مانتو ابی پوشیدم و یه شال مشکی هم پوشیدم شلوار مشکی... رفتم بیرون که دایی امیر اومد سمتم... دایی امیر=چی شده کیانا کجا میری،صورتت چرا رنگش پریده ، غذا خوردی؟ وایی خدا چرا همه انقدر سوال میکنن +خوبم دایی هیچی نیست، حمید بیرون کارم داره دایی امیر=با این لباس بیرونی ها؟ +دایی بخشید بعدا بهت میگم دایی امیر=حتما... کفشام رو عوض کردم و یه کتونی مشکی هم پوشیدم... رفتم پایین که کیان رو دیدم +چرا تو نیومدی بالا ها؟ کیان=دوستم اومده بود اینجا کارم داشت، حمید چش بود؟ +از مامان بپرس فعلا کیان=کجا میری؟ +حمید کارم داره گوشیم زنگ خورد که شماره ناشناس بود...کیان گوشی رو گرفت و جواب داد=بله... سلام خوبی....اره اینجاس....تو کجایی... باشه بهش میگم....فعلا +کی بود کیان=حمید، گفت بهت بگم بیایی بیرون منتظرته +شماره منو از کجا آورد؟ کیان=نمیدونم حالا بیا برو الان اعصابش خورد میشه رفتم بیرون که تو ماشین بود... رفتم نشستم که راه افتاد... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝