👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#part99
عاشقی زودگذر
بالاخره موقع شام شد و بابا و بابا حسین هم اومدن...
با بابا ایناهم سلام علیک کردیم...
مامان اینا سفره رو انداختن...
مامانم رو صدا زدم و بهش گفتم=مامان من برم تو آشپزخونه شام بخورم، اخه با این لباس ها و کفش نمیتونم بشینم سر سفره
مامان=باشه برو به حمیدم الان میگم بیاد
+کجا رفته مگه؟
مامان=رفته پایین پیش کارن و کیان
+چرا اون دوتا نمیان بالا
مامان=داشتن کمک عباس و اقا عسگری میکردن ها...
رفتم آشپزخونه سر میز نشستم
ابوالفضل اومد تو آشپزخونه و خیلی خشک و سرد گفت=خاله میگه پارچ آب رو بده
منم بی تفاوت بلند شدم و داشتم یخ ها رو توی اب میریختم که گفت=بالاخره کار خودت رو کردی اره؟
+من هم به خاله و مامانم گفتم که فقط شما رو به چشم پسر خاله میبینم همین....و به گوش جنابعالی هم رسیده ولی چرا متوجه نمیشی خدا میدونه؟
ابوالفضل=میخوام از خودت بشنوم...
یه هویی حمید وارد آشپزخونه شد و گفت=چی میخوای بشنوی؟ کیانا چه خبره اینجا؟
ابوالفضل=این موضوع هیچ ربطی به شما نداره پس برو...
حمید=فعلا این تویی که باید بری بیرون ، یالا
ابوالفضل=من کار دارم با کیانا باید یه چی رو بهم بگه
حمید=پسوند خانم رو بزار بعدشم کیانا با کسی کار نداره
ابوالفضل=تو تعیین تکلیف نمیکنی ، بگو کیانا سریع
اوضاع خیلی داشت بد میشد....
+هرچی حمید میگه درسته،من کاری با شما ندارم،هرچی که باید متوجه بشی هم قبلا گفتم... شماهم برو
ابوالفضل=انقدر دروغ نگوووو من که میدونم از لج این کارو کردی
+از لج کییی هاااااا؟؟؟ ادم باید با کسی که دوست داره زندگی کنه ، من به تووو هیچ حسی ندارم اینو تو کلت بکن
حمید اعصابش خورد شد و یقه ابوالفضل رو گرفت و گفت=دفعه آخرت باشه به زن من دروغگو میگی ها....
ابوالفضل=اخه کیانا این سپاهی ماموریت بهش بخوره میره ، میخوای با کی زندگی کنیی تووو ، یه هویی میره و دیگه هم بر نمیگرده ها میخوای خودت رو بدبخت کنی ارهههه
+زبونت رو گاز بگیر ، به تو هیچربطی نداره برو بیرون
ابوالفضل=به خدا نمیزارم این زندگی سر بگیره فقط ببین...
اومد حرف بعدی رو بزنه که حمید محکم زد تو صورتش که خیلی وحشتناک بود...
حمید از عصبانیت شدید تمام بدنش میلرزید و چشماش کاسه خون شده بود...
خیلی قیافه وحشناکی داشت...
ابوالفضل هم که فقط داشت نگاه منو و حمید میکرد...
تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که سریع زنگ زدم به کیان و گفتم زود بیاد بالا....
کمک حمید کردم بشینه رو صندلی و سریع براش یه لیوان اب ریختم و به زور بهش دادم...
لباش قفل بودن انگار به زور اب میخورد...
فکر نمیکردم در این حد دیگه رو ناموسش حساس باشه....
مامان وارد آشپزخونه شد و گفت=ابوالفضل اب چرا نمیاری ، حتما گرم صحبت با حمید شدی
مامان اصلا حواسش نبود چون رفته بود از تو یخچال وسیله بیاره و اصلا ندیده بود اوضاع رو...
در یخچال رو بست و یه هویی گفت=خدا مرگم بده چی شده؟
+هیسسس مامان آروم؛ از خواهر زاده عزیزت بپرس ، نگاه کن چه بلایی سر حمید آورده....ازش بپرس چه حرفایی به حمید گفته...
مامان نگاه ابوالفضل کرد و گفت=تو چرا صورتت قرمزه
+حقش بود مامان ، تازه کمش بود
مامان=کیانا چی شده ها؟؟؟
موضوع رو بهش گفتم که سر تاسف تکون داد و رو به ابوالفضل گفت=واقعا که متاسفم...
حمید بلند شد و با صدای خش داری روبه من گفت=کیانا تا ده دقیقه دیگه لباسات رو عوض کن بیا پایین
مامان=پسرم وایسا الان اعصابت خورده یه لحظه وایس
حمید رو به مامان گفت=مامان جون من خوبم ، فقط میخوام برم بیرون بادی به سرم بخوره ، میخوام که کیانا با خودم باشه چون اعتمادی نیست تنهاش بزارم اینجا...
بعد نگاه به ابوالفضل کرد و رو به من گفت=کیانا گفتم برو لباس بپوش..
سریع لباس هام رو با یه مانتو ابی پوشیدم و یه شال مشکی هم پوشیدم شلوار مشکی...
رفتم بیرون که دایی امیر اومد سمتم...
دایی امیر=چی شده کیانا کجا میری،صورتت چرا رنگش پریده ، غذا خوردی؟
وایی خدا چرا همه انقدر سوال میکنن
+خوبم دایی هیچی نیست، حمید بیرون کارم داره
دایی امیر=با این لباس بیرونی ها؟
+دایی بخشید بعدا بهت میگم
دایی امیر=حتما...
کفشام رو عوض کردم و یه کتونی مشکی هم پوشیدم...
رفتم پایین که کیان رو دیدم
+چرا تو نیومدی بالا ها؟
کیان=دوستم اومده بود اینجا کارم داشت، حمید چش بود؟
+از مامان بپرس فعلا
کیان=کجا میری؟
+حمید کارم داره
گوشیم زنگ خورد که شماره ناشناس بود...کیان گوشی رو گرفت و جواب داد=بله... سلام خوبی....اره اینجاس....تو کجایی... باشه بهش میگم....فعلا
+کی بود
کیان=حمید، گفت بهت بگم بیایی بیرون منتظرته
+شماره منو از کجا آورد؟
کیان=نمیدونم حالا بیا برو الان اعصابش خورد میشه
رفتم بیرون که تو ماشین بود... رفتم نشستم که راه افتاد...
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#Nazanin