🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🕊«بسم رب شهر رمضان» نفس ها به شماره افتاده بود... اعلام شده تا ساعتی دیگر درب خانه‌ی معشوق به رویِ جمع عشاق باز خواهد شد.❤️ چگونه برایتان توصیف کنم؟! آنجا در پشت درب خانه‌ی محبوبم، هیچ صفی نمی بینی! همه نفر اول هستند! صدای شور و شعف از پشت درب بگوش می‌رسد؛ انگار آنطرف، جمع زیادی مشغول تدارک میهمانیِ بزرگی هستند. نگاه به عقربه‌های ساعتم کردم؛ چرا اینقدر کند حرکت می‌کند؟🥺 آنقدر مشتاق دیدار بودم؛ که هرچه غم در دل داشتم پریده بود؛ هرچه دلبستگی بغیر از یار داشتم از خاطر رفته بود؛ چشمم فقط به درب خانه دوخته شده بود تا ببینم چه موقع باز خواهد شد. همه جور آدم آمده بود. شگفت زده بودم که برخی چقدر زیبا خود را آراسته‌اند و عطر وجودشان همه جا را پر کرده است! نگاهی به خودم انداختم؛ سر و وضعم را برانداز کردم؛ ناگهان ته دلم خالی شد؛ نکند بین این همه عاشق زیبا و دلنواز، معشوق مرا نپسندد؟ نمی‌توانم برایتان شرح دهم که چه حال خرابی داشتم؛ تمام آن حال خوشم، یکسره تبدیل به یأس شده بود؛ در این فکر فرو رفتم که خب حالا چه کنم؟ شروع به مرتب کردن لباس و موهایم کردم ولی مگر ممکن است تغییری حاصل شود؟! تفاوت من با برخی از اینها که می‌دیدم زمین تا آسمان بود.😓 بغض گلویم را گرفت؛ اشک در چشمانم حلقه زد؛ نه زمانی برای جبران داشتم نه توانی برای تدارکِ مافات؛ بی اختیار بر روی زمین نشستم؛ مثل بچه‌های مادر مرده و ناگهان به یاد مادرم افتادم.💔 مادر مهربانی داشتم؛ خیلی مهربان، در دلم صدایش زدم؛ مادر پهلوشکسته‌ام کجایی به فریادم برس؛ دستهایم خالیست.😭 اندکی نگذشته بود که گرمای دستی را بر روی شانه‌ام احساس کردم؛ صدای دلنشینی به گوشم رسید؛ که بود آنکه مادرِ ما را صدا زد؟🍃 سرم را بالا آوردم؛ چه قد رشیدی، چه چهره‌ی رعنا و نورانی، از تمام زیبارویان جمع، زیباتر بود؛ چقدر صدای پر مهرش دلم را تسکین داد؛ دستم را گرفت و از روی زمین بلندم کرد و رو به سوی تمام حاضران در آن جمع نمود و با اشاره‌ی دستش به درب خانه‌ی معشوق فرمود: ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِينَ و جمع یکصدا پاسخ دادند: سَلامٌ عَلَى آلِ يس🌷 ✍پروانه @ya_lasaratelhossain