📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان هجدهم: آن شب به یاد ماندنی 🌹راوی: همسر شهید زندگي و خانه‌داري با حقوق کم مشکلات خاص خودش را دارد. يازده سال از شهادت عبدالحسين مي‌گذشت بار زندگي، و بزرگ کردن چند تا بچه، روي دوشم سنگيني مي‌کرد. وقتي به خودم آمدم، ديدم من مانده‌ام و يک دنيا قرض‌هايي که به فاميل و همسايه داشتيم. نزديک شدن عيد هم در آن شرايط دشوار، مشکلي بود که بيشتر از همه خودنمايي مي‌کرد. روزها همين طور مي‌گذشت و ياد قرض و طلب مردم گاهي همه فکرم را به خودش مشغول مي‌کرد بعضي از قرض‌ها مال خود شهيد برونسي بود که بنياد شهيد عهده‌دار آنها نشد. هر چه سعي به قناعت داشتم و جلو خرج ها را مي‌گرفتم، باز هم نمي‌شد؛ خودمان را به زور اداره مي‌کردم، چه برسد که بخواهم قرض‌ها را هم بدهم. يک روز انگار ناچاري و درماندگي مرا کشاند بهشت امام رضا (ع). رفتم سرخاک شهيد برونسي نشستم به درد و دل کردن. گفتم شما رفتي و من را با اين بچه‌ها و با کوهي از مشکلات تنها گذاشتي، بيشتر از همه اين قرض‌ها اذيتم مي‌کند؛ اگر مي‌شد يک طوري از دست اين قرض‌ها راحت شوم خيلي خوب بود. با عبدالحسين زياد حرف زدم، فقط هم مي‌خواستم سببي شود که از دِين اين همه قرض خلاص شوم آن روز، کلي سر خاک عبدالحسين گريه کردم وقتي مي خواستم بيايم، آرامش عجيبي به من دست داده بود. هفته بعد توي ايام عيد(عيد سال ۱۳۷۵)، با بچه‌ها در خانه نشسته بودم،زنگ زدند دستپاچه گفتم خانه رو جمع و جور کنيد، حتما مهمونه. حسن پسر بزرگم رفت در را باز کرد وقتي برگشت، حال و هوايش از اين رو به آن رو شده بود؛ معلوم بود حسابي دست و پايش را گم کرده است با من و من گفت آقا... آقا...! مات و مبهوت مانده بودم. فکر مي‌کردم حتما اتفاقي افتاده. زود رفتم بيرون. از چيزي که ديدم هيجانم بيشتر شدو کمتر نه! باورم نمي‌شد که مقام معظم رهبري تشريف آورده‌اند.خيلي گرم و مهربان سلام کردند و با لکنت زبان جواب دادم. از جلوي در رفتم کنار و با هيجاني که نمي‌توانم وصفش کنم تعارف کردم بفرمايند داخل، خودشان با چند نفر ديگر تشريف آوردند داخل، بقيه محافظ‌ها توي حياط و بيرون خانه ماندند. اين که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلي و بدون هيچ تشريفاتي آمدند براي همه ما غيرمنتظره بود؛ غير منتظره و باورنکردني، نزديک يک ساعت از محضرشان استفاده کرديم. آن شب ايشان از يكي از خاطراتي که از شهيد برونسي داشتند، صحبت کردند برايمان، بچه ها غرق گوش دادن و لذت شده بودند.آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسيدند و به هر کدام جدا جدا فرمايشاتي داشتند. به جرات مي‌توانم بگويم توي آن لحظه‌ها بچه‌ها نه تنها احساس يتيمي نمي‌کردند، بلکه از حضور پدري مهربان، شاد و دلگرم بودند. در آن شب به يادماندني،لا به‌ لاي حرف‌ها، اتفاقا صحبت از مشکلات ما شد و اتفاقا هم به دل من افتاد و قضيه قرض‌ها را خدمت مقام معظم رهبري گفتم، زودتر از آن چه که فکرش را مي‌کردم مساله حل شد.» 🥀 @yaade_shohadaa