حفظ آثار شهدای دستجرد
#قسمت۴۱ #رمان_عشق_من استاده! همین! سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنج
لواسون! آسانسور به همکف می رسد. با آرامش در را برایم باز می کند و داخلش میرویم. باز می گویم: خب چرا شما نرفتید؟ _ چون یکی مثل تورو باید درس بدم! دوست دارم به او بفهمانم که از جدا شدنش باخبرم! لبم را به دندان میگیرم. چشمانم را ریز می کنم و باصدای آهسته می پرسم: ناراحت نمیشه من بیام خونتون؟ قیافه اش درهم می شود: نه! نمیشه! آسانسور در طبقه ی پنجم می ایستد. پیش از اینکه در را باز کند، تصمیمم را میگیرم و با همان صدای آرام و مرموز ادامه میدهم: ناراحت نمیشن یا کلا دیگه بهشون ربط نداره؟! در را رها می کند و سریع به سمتم برمی گردد: یعنی چی؟ کمی می ترسم ولی با کمی ادا و حرکت ابرو می گویم: آخه خبر رسیده دیگه نیستن! مات و مبهوت نگاهم می کند. یک قدم به سمتم می آید و چشمانش را ریز می کند. از کجا خبر رسیده؟ عقب می روم و به آینه آسانسور می چسبم... حرفم را می خورم و جوابی نمی دهم. شاید زیاده روی کرده ام! عصبی نگاهش را به لبهایم میدوزد _ محیا پرسیدم کی خبر آورده؟! با صدایی ضعیف جواب می دهم: یکی از بچه ها شنیده بود! بدون قصد! ته صدایم می لرزد. کمی از صورتم فاصله می گیرد و می گوید: به کیا گفت؟! سریع جواب میدهم: فقط به من! _ خوبه! ازآسانسور بیرون می رود و ادامه می دهد: البته اصلا خبر خوبی نبود! توام خیلی بد به روم آوردی دخترجون! عذرخواهی می کنم و پشت سرش می روم. کمی کلافه به نظر می رسد، دوباره