#قسمت۱۵۵
#رمان_عشق_من
رفته، خوشحال بوده. یک جور خاصی میشوم. قلبم میلرزد. بغض راه گلویم را می بندد.
صدای یحیی اشکم را خشک می کند. برمیگردم و با چشمهای خیسش مواجه میشوم.
کنارم می ایستد و بادست راست چشمانش را
می پوشاند. شانه هایش به وضوح میلرزد.
یاد آن شب می افتم. همین اشکها بود. همین لرزش خفیف که مراشکست! گذشته ام
را...
صدای خفه اش گویی که از ته چاه بیرون
می آید:
دارن به من میخندن... میگن دل خوش کردی به این دنیا...کجای کاری! خیلی جدی گرفتی...
کمی تکان می خورم و چادرم را درمشت فشار میدهم. جدی گرفته ایم؟! چه چیزی را؟!
گیج به یحیی نگاه می کنم. میلرزد! مانند گنجشکی که سردش شده. یحیی هم
سردش شده...از دنیا!
یلدا ازپشت دست روی شانه ام میگذارد و اشاره می کند تا برویم. میخواهد یحیی خلوت
کند یا خودمان؟ نوک بینی اش سرخ شده... فین فین می کند و سنگین نفس میکشد.
ازکیفم یک دستمال بیرون می آورم و به دستش می دهم. تشکر می کند و میپرسد:
_ چطوره؟
-_چی؟
_ اینجا!
و به قبرهایی که آهسته از کنارشان عبور می کنیم نگاه می کنم.
_ نمی دونم.
_ چیو نمیدونی؟ احساسی که داریو؟
_ آره... شاید!
ساده تر بپرسم. دوسش داری؟
_آره! زیاد...
_ همین کافیه!
-کجا میریم...
_ یه عزیز دیگه...