(حفظه الله) 🔻روزی پس از تدریس و... و نماز به منزل آمدم. پس از ناهار آماده استراحت شدم، ولی بچه ها با سر و صدا و بازی نگذاشتند، من که خسته بودم با بچه ها و مادرشان دعوا کردم، در حالی که نباید دعوا می کردم چون بالاخره در محیط خانواده پدر باید با عطوفت رفتار کند. 😞پس از لحظاتی ناراحت شدم، به حدی که اشکم جاری شد. از خانه بیرون رفتم و مقدرای میوه و شیرینی برای بچه ها خریدم تا شاید دلشان را به دست آورم و از ناراحتیم کاسته شود چون رسول الله (ص) فرمود: دلی را نشکن که اگر شکسته شد قابل التیام نیست، چنانچه اگر ظرف سنگینی شکست، با لحیم اصلاح نمی شد. ▪️زمین و آسمان بر من تنگ شد و احساس کردم که نمیتوانم در آمل بمانم. از آمل بیرون آمده، عازم تبریز شدم و به منزل آقای الهی رفتم. 🔴ایشان فرمودند: من خدمت آقای قاضی مشرف شدم و سفارش شما را به ایشان کردم. ولی حاج آقای آملی! ایشان از شما راضی نبودند!! 😔با شنیدن این جمله تا لاله گوش سرخ شدم، عرض کردم: آقا چطور؟ چرا راضی نبودند؟ فرمودند: ایشان به من گفتند: آقای آملی چطور این هوس![ظاهراً ایشان از مرحوم قاضی تقاضایی داشته اند] را دارد در حالی که با عائله اش اینطور رفتار می کند؟ 🔻بعد فرمود: حاج آقای آملی! داستان رفتار با عائله چیست؟ زبانم بند آمد و اشکم جاری شد و بالاخره به ایشان ماجرا را عرض کردم . فرمود: آقا! چرا؟! اینها امانت خدا در دست ما هستند. منبع:کتاب جمع پراکنده برگرفته ازسایت.صالحین ✍ ✅ ارسال به دوستانتون فراموش نشود🙏 ♦️❁➖❁♦️❁➖❁♦️❁➖❁♦️ 🔵 یادداشت های طلبه 🔰 👇👇👇👇👇 🆔 @yaddashathaye_talabeh