•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
برشی از رمان جذاب و آموزندهی
"برج... واحد۲۱۳"
سراسر هیجان و کشمش
نویسنده:فهیمه ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
با صدای زنگ گوشی از لاک خود بيرون پریدم. از جا بلند شدم و لب تخت نشستم. همان شمارهی ناشناس بود. اشکهايم را پاک کردم و جواب دادم: بله؟
_ چرا گريه میکنی رؤيا؟ نمیدونی دل من میگيره.
به عقب تخت تکيه دادم. پاهايم را توی شکمم جمع کردم.
_ تو کی هستی؟
_ قبلاً هم گفتم، یک دوست.
از لحن خونسرد او به تنگ آمدم. چهار زانو شدم. موهايم را کنار زدم و با تندی گفتم: منم قبلاً گفتم ديگه مزاحم نشو آشغال!
_ چه بد اخلاق! مثل اين که حرفای فرشاد خيلی بههمت ريخته. اما فقط گفت که میخواد وابستهاش نشی، همين!
_ فرشاد؟! تو از کجا میدونی؟! اصلاً تو کی هستی؟
با شنيدن صدای قهقهههای او، لبانم را روی هم فشار دادم.
_ گفتم که يه دوست... راستی تاپ قرمز و اون گيرهی نقرهای خيلی بهت مياد. فعلاً بای.
تماس که قطع شد، گوشی را کناری پرت کردم. ناخودآگاه دستم را روی تاپم کشیدم. او واقعاً کی بود؟ از کجا مرا میدید؟ نگاهم دور تا دور اتاق چرخید؛ حتی روی سقف، گوشه و کنارها. روی میز، زیر ميز. با کلافگی گيرهی سرم را باز کردم و کنار گوشی انداختم.
حرفها و نبودنهای فرشاد کم بود که اين افکار مزاحم هم به آن اضافه شد.
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
رمانی که علاوه بر بیان آموزههای اخلاقی، غیر مستقیم آثار بدحجابی را در زندگی به تفسیر میکشاند و فلسفه حجاب را بیان میکند.
رمان ۴۲۸صفحهای
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
جهت اطلاع بیشتر و دریافت کد تخفیف وارد کانال شوید
╭┅─────────┅╮
🌺
@yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯