✍باوفایِ غریب! _از شهر خارج شد، زن و بچه ها را هم با خودش نبرد، آن ها را سپرده بود به خدا. ماموریت داشت و تمام همّ و غمّش اجرای ماموریت بود؛ دستور مولایش این بود که به شهر دیگری برود، کسی که چنین مولایی داشته باشد «فرزند و عیال و خانمان را چه کند»؟ از مکه تا مدینه را با اسب رفت! مسافتی حدود 400 کیلومتر! یعنی بیش از دو برابر فاصله ی قم تا تهران! در عشق مولایش این هم عجیب نیست! _دستور فرمانده این بود که مخفیانه حرکت کند، از مدینه به سمت کوفه خارج شد، با دو راهنما. یک شب راه را گم کردند، و آن دو راهنما گرفتار تشنگی شدید شدند؛ به گونه‌ای که از تشنگی و حرارت هوا، از راه رفتن باز ماندند. مسلم، به هر طریقی که بود خود را به کوفه رساند. _دوازده هزار نفر قول دادند که مولایش را تنها نخواهند گذاشت، آن هم چه قولی! بیعت! خوشحال بود باخود می‌گفت مولایم با همین تعداد می تواند علیه طاغوت قیام کند. نامه ای نوشت و به مولا خبر داد که شهر آماده است! _چند روز گذشت... نقشه ها و دسیسه های شیاطین شروع شد. عده ای را به زر خریدند و عده ای را به زور! _از آن جماعتی که قول داده بودند خبری نبود، با 30 نفر نماز جماعت را شروع کرد و از آن ها یک نفر هم نماند تا در شهر غریب راهنمایی اش کند! _ بود و تنها... دستگیرش کردند... بالای قصر سرش را جدا کردند و بدنش را از بالا بر زمین انداختند... _ کرد... یادداشت‌های یک طلبه 👇 @yaddashtthayeyektalabeh