سوار ماشین شدیم🚙 و در حال رفتن به سمت منطقه عملیاتی بودیم. هر روز در این مسیر یک مداحی گوش میدادیم که دیگر برایمان تکراری شده بود. اما این بار دیدم که
#مهدی با این مداحی اشک😢 میریزد، نه یک قطره بلکه به پهنای صورت😭، انگار آن روز مهدی، دیگر مهدی روزهای پیش نبود.
گفتم: مهدی میخواهم با این حالت، یک قولی به من بدهی. گفت: «چه قولی⁉️ » گفتم: «ازت میخواهم دوتا کار برایم انجام بدهی،
#اول اینکه اگر شهید شدی، به خواب من بیا بگو آن طرف چه خبر است⁉️ » گفت: «شاید نگذارند❗️ ». و
#دوم اینکه سلام مرا به امام حسین علیه السلام برسانی.
همیشه وقتی از این حر فها میزدیم میگفت: «من رو چه به شهادت! » اما این دفعه خیلی جدی گفت: «باشه ». حین درگیری، یکی از بچه ها مجروح شد، مهدی رفت کمکش او را به عقب انتقال داد. بلافاصله برگشت با صلابت💪 می جنگید تا دیدم از شدت تشنگی لبهایش مچاله شده بود و از خشکی باز نمیشد.
گفتم: «مهدی! کسی را ندارم که تو را بفرسته عقب میتونی خودت برگردی؟ » گفت: «فکر میکنی من ترسیدم⁉️ » گفتم: «ترس چیه؟ دیگه رمقی برای تو نمونده ». گفت: «من الان برگردم نامردیه! اسلحه اش را گرفت و مصمم پا شد که یکی از بچه ها فریاد زد: «مهدی را زدند! »
دیدم مهدی با صورت روی زمین افتاده است.💔 صدای ناله اش به گوش می رسید. خوب که دقت کردم دیدم نفس های آخرش را با
#آیات_قرآن به پایان رساند.💔