•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• 💠| یــادت باشد  حمید با پدرم حرف می زد که واسطه بشود برای رفتنش. می‌گفت الان وقت موندن نیست. اگه بمونم تا عمر دارم شرمنده حضرت زهرا میشم. به حدی از این جا ماندگی ناراحت بود که نمی شد طرفش بروم. این طور مواقع ترجیح می دادم مزاحم خلوت و تنهایی هایش نباشم. داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپز خانه بلند شد . روغن داغ روی دستش ریخته بود کمی با تأخیر بلند شدم و به اشپزخانه رفتم. چیز خاصی نشده بود. وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده موقع رفتن به خانه چندین بار گفت: «تو چرا زن دایی کمک خواست با تاخیر بلند، شدی؟! این دیر رفتن تو کار بدی بود کار زشتی کردی یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش. تازه اون که مادره. باید بلافاصله می رفتی! مهر ماه 94 مادر بزرگ مادری ام مریض شده بود. من و حمید به عیادتش رفتیم اصلا حال خوبی نداشت. خیلی ناراحت شده بودم بعد از عیادت به خانه عمه رفتیم. داخل اتاق کلی گریه. کردم. عمه وقتی صدای گریه ام را شنید. بغض کرده بود. حمید داخل اتاق آمد و گفت: «عزیزم! میشه گریه نکنی؟ وقتی تو گریه میکنی بغض مادرم می ترکه. من تحمل گریه هر دوتاتون رو ندارم . دو ، دست خودم نبود گریه امانم نمی داد. نمیدانم چرا از وقتی بحث سوریه رفتن حمید جدی شده بوداین همه دل نازک شده بودم حمیده وقتی دید حالم منقلب شده، به شوخی گفت : پاشو بریم بیرون ! تو موتور سواری خونت اومده پایین‌ツ باید ترک موتور سوار بشی تا حالت برگرده سر جاش چون نمی خواستم بیشتر از این عمه را ناراحت کنم، خیلی زود از آنجا بیرون آمدیم. حمید، وسط راه کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را عوض کند .... •♡• •♡• •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•